داستان دل ❤️
قسمت سی و نهم
بخش هفتم
با عمه و محمد و سامان برگشتیم تو خونه ای که من اجاره کرده بودم ...
عمه از دیدن اونجا به وجد اومد و اونقدر تعریف کرد که منم راضی شدم ...
این اولین جایی بود که تو عمرم احساس می کردم واقعا خودم اختیارشو دارم ...
ثمر رو گذاشتیم پیش عمه و با سامان و محمد رفتیم خرید ؛ در حالی که حتی از خودم منتفر بودم و اوقاتم خیلی تلخ بود ...
یک فرش ماشینی خریدم ...
خوشبختانه کف همه ی خونه موکت بود و احتیاج زیادی به فرش نداشتم و مقداری کمی وسیله ی آشپزی و کتری و قوری و لیوان ...
فکر می کردم یخچال و گازم رو از خونه ی رضا میارم ...
تابستون بود ... نمی شد بدون یخچال زندگی کرد و خوب اجاق گاز هم که لازم داشتم ... این بود که موقتا یک یخدون خریدم و یک گاز دوشعله ی رومیزی ...
پولی برام نمونده بود ... باید خرج خورد و خوراکم رو تا آخر ماه حساب می کردم ... برای همین نتونستم همه ی چیزایی رو که لازم دارم , بخرم ...
این بود که از خونه ی مامانم رختخواب خودم و ثمر رو برداشتم و به اصرار سامان , تخت حسام رو هم با خودم بردم ...
وقتی برگشتیم , دیدم عمه کلی وسایل منو جابجا کرده ....
در حالی که داشتم از غصه دق می کردم , بقیه وسایلم رو چیدم و یک چایی درست کردم و همزمان سامان و محمد مشغول راه انداختن کولر بودن ...
و اینطوری من , زندگی جدید رو توی اون خونه شروع کردم ...
ناهید گلکار