خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش سوم




    سرشو گرفتم تو سینه ام و بوسیدمش ... دلم برای بچه ام می سوخت ...
    کاش رضا می دونست داره چقدر به من و این بچه ظلم می کنه ...
    واقعا بین خوشخبتی و بدبختی آدم ها چه فاصله ی کمی وجود داره ... ما می تونستیم خوشبخت باشیم ؛ فقط کافی بود رضا درست فکر می کرد و اینقدر دچار تردید و نگرانی برای هیچ و پوچ نبود ...
    همه ی این حوادث به خاطر یک فکر غلط بود و بس ... و حالا من و ثمر مثل دو تا آدم بدبخت کنار یک خونه ی خالی خوابیده بودیم ...
    نگران بودم و فکرای جور و واجور اومده بود سراغم که صدای زنگ در بلند شد ...
    قلبم فرو ریخت ... نکنه رضا منو پیدا کرده باشه ؟ چیکار کنم حالا ؟
    یعنی کی می تونه باشه ؟ ...
    درِ هال رو باز کردم ... پرسیدم : کیه ؟ ..
    دیدم یکی می کوبه به در و منو صدا می کنه : لی لا ... لی لا منم , باز کن ...
    خیالم راحت شد ... مامانم بود ... دویدم با اشتیاق درو باز کردم ...
    ولی تا مامان چشمش به من افتاد , سرم داد زد : اینجا چیکار می کنی ؟ برای چی سر خود تصمیم گرفتی ؟ چرا صبر نکردی تا من بیام ؟ هر کاری دلت می خواد می کنی و هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی ...
    نمی گی اون مرتیکه اگر بیاد تو رو اینجا گیر بندازه , چه خاکی تو سرم بریزم ؟ این بار تو رو می کشه ...
    اگر بدونه تنهایی خونه گرفتی , ولت نمی کنه ... تو با خودت نگفتی که وقتی تو خونه ی ما با وجود بابات و من و سامان و حسام اومد تو رو لت و پار کرد , اینجا دیگه می خواد چه بلایی به سرت بیاره ؟ ...
    گفتم : حالا بیاین تو ...
    با همون عصبانیت گفت : بیام تو چیکار کنم ؟ ... مرتضی برو ثمر رو بردار بریم ... اینجا رو هم فردا پس می دی ... همین که گفتم ... ای بابا دختره سر خود شده ... حساب ما رو هم نمی کنه ... ( چند بار زد روی دستش ) تو فکر نکردی اگر تو اینجا بمونی من و بابات شب و روز نداریم ؟ مگه میشه ؟ یک زن و یک بچه ی کوچیک تک و تنها ...
    اصلا رضا نه , یک وقت دزد بیاد چیکار می کنی ؟ یا ثمر مریض بشه تا ما رو خبر کنی به یک ماشین برسونی , بچه از دست می ره ...

    زود باش ... چرا وایستادی ؟ حاضر شو بریم تا صبح تکلیف این خونه رو روشن کنم ...
    گفتم : مامان جان الان ماشینم رو از رضا گرفتم ... تلفن هم فردا وصل می کنم ... دیگه چی ؟

    رضا هم اینجا رو بلد نیست ...
    بابا گفت : چطوری ازش پس گرفتی ؟ اونو کجا دیدی ؟ مگه نگفتم درو روش باز نکن ؟
    گفتم : بیان تو براتون تعریف کنم ... فکر نکنم دیگه رضا روش بشه بیاد سراغ من ...
    مامان داد زد : اینجا نه , گفتم حاضر شو بریم خونه ی ما ... تو حق نداری اینجا تنها زندگی کنی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان