داستان دل ❤️
قسمت چهلم
بخش پنجم
اون شب من تمام ماجرا رو برای مامان تعریف کردم ...
بیچاره اونقدر حرص و جوش خورد که خوابش نمی برد ... کلی برای رضا خط و نشون کشید و گفت : همین فردا با بابات می ریم تقاضای طلاق می دیم ... اگر این کارو نکردم , اسمو عوض می کنم ...
من و مامان همون جا روی فرش دراز کشیدیم و حرف زدیم تا خوابمون برد ... صبح با صدای زنگ در از خواب پریدیم ...
مامان گفت : باباته , صبحونه گرفته آورده ... برو درو باز کن ...
من همون جور ژولیده و خواب آلود رفتم تو حیاط و درو باز کردم ...
محمد با دو تا نون و مقداری کره و پنیر و گردو و عسل پشت در بود ...
با تعجب گفتم : محمد تو اینجا چیکار می کنی ؟ دوست ندارم کسی رو معذب خودم بکنم ... لطفا بهم اجازه بده گلیمم رو خودم از آب بکشم و به کسی متکی نباشم ...
گفت : من بی گناهم ... این کارِ مامانمه وگرنه من ساعت شش باید سر کارم باشم ...
مامان صدا کرد : کیه لی لا ؟
گفتم : محمد اومده , عمه صبحانه فرستاده ...
محمد پرسید : چه خوب زن دایی اینجاس ... آخیش , خیالم راحت شد ... سلام زن دایی ... خوبین ؟ ... سفر خوش گذشت ؟ ...
مامان گفت : علیک سلام آقا محمد ... نه بابا , دلم پیش لی لا و ثمر بود ولی حسام اصرار کرد چون مادرزن و پدرزنشو می خواست ببره , ما رو هم به زور برد ...
محمد گفت : ان شالله دفعه ی دیگه همه با هم می ریم ... دایی رو سلام برسونین , من دیرم شده خداحافظ ...
من داشتم چایی رو حاضر می کردم که بابا هم اومد ...
غیر از نون و صبحانه یک گوشی تلفن آورد و اونو راه انداخت و بعد هم اف اف رو درست کرد ...
بابا همینطوری بود ... اگر مامانم با کاری مخالف بود , اونم مخالفت می کرد و اگر موافق می شد , اونم موافق ...
این بود که اون روز کلی تو اون خونه کار انجام داد و حیاط رو هم برام مرتب کرد ... به باغچه ها رسید ...
شب سامان یک دست رختخواب با خودش آورد و بعد از اینکه همه با هم شام خوردیم , پیش من موند ...
من ظاهرا تعارف کردم که نمی ترسم و اون می تونه بره ولی راست نمی گفتم چون واقعا می ترسیدم ...
یک ماه گذشت ...
من دیگه سراغ اثاثم نرفتم ... فکر می کردم هر ماه مقداری از اونو می خرم و کم کم درست می شه ...
نمی خواستم دوباره چشمم به رضا بیفته ... درد و رنجی که می کشیدم , وصف شدنی نبود ولی به خاطر ثمر خودمو کنترل می کردم .. .
بعد از ظهر ها حیاط رو آب می پاشیدم و باغچه ها رو آب می داد و با ثمر بازی می کردم ... اغلب مامانم و بابام و سامان و گاهی حسام و فهیمه و محمد و عمه هم میومدن و تو خونه ی من جمع می شدیم ...
محمد بیشتر اوقات کباب می خرید حتی اگر شام داشتیم و اینطوری کمی حال و هوای من عوض شده بود ... حالا قبول کرده بودم که زندگی من اینه ...
از رضا خبری نبود تا احضاریه ی دادگاه به دست رضا رسید و اون طوفان به پا شد ...
ناهید گلکار