داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش اول
چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه ها نمونده بود ... صبح من ثمر رو برداشتم و بردم یک کودکستانی که از قبل برای اون دیده بودم تا ببینم اونم خوشش میاد یا نه ...
قرار بود ناهار هم بریم خونه ی مامان ...
ثمر خوشحال بود و همش در مورد کودکستان از من می پرسید ...
ماشین رو پارک کردم و مقداری را رو پیاده با هم رفتیم ...
احساس کردم باز کسی تعقیبم می کنه ... برگشتم و ایستادم ...
همه جا رو نگاه کردم کسی نبود ... ثمر دستم رو کشید که بیا بریم دیر شد ولی من نمی خواستم اگر این رضا باشه که ما رو تعقیب می کنه , کودکستان ثمر رو یاد بگیره ...
گفتم : ثمرم عزیزم , بیا بریم من یک چیزی تو ماشین جا گذاشتم ... دیر نمی شه , دوباره میایم ...
و راهی رو که رفته بودم را برگشتم ...
ولی هنوز همون احساس رو داشتم و تجربه نشون داده بود که اشتباه نمی کنم ...
با سرعت خودمو رسوندم به ماشین و ثمر رو گذاشتم روی صندلی عقب و نشستم پشت فرمون و راه افتادم ... ثمر به گریه افتاد و نق می زد و می گفت : چرا نرفتیم ؟ ... من می خوام کودکستانم رو ببینم ... برگرد مامان ...
ولی من تمام حواسم به اطراف بود که ببینم رضا دنبال ما هست یا نه ... اگر یک وقت ثمر رو از کودکستان بدون خبر من برمی داشت و می برد , چیکار می کردم ؟ ...
رفتار اون قابل پیش بینی نبود ...
اون می تونست در عرض چند دقیقه تغییر حالت بده ... کافی بود یک نفر تازه وارد به اون می رسید ؛ مانورهای خودستایی و روشنفکرانه ی اون شروع می شد ... طوری حرف می زد که انگار دیگران تمام خوبی های دنیا مال اونه و دانش و هنر اون بی انتهاس و دیگران چیزی نمی دونن ...
رضا گاهی مغرور به نظر می رسید و گاهی عاجز و درمونده و اون روی رضا رو من و مادر و خواهرش دیده بودیم ...
وقتی تو شرکت و بین دوستانش حرفی از رضا زده می شد , همه ازش تعریف می کردن و اونو آدم بی عیب و نقصی می دونستن که لنگه نداره ...
در مورد تعقیب کردن هم تخصص خاصی داشت و به هیچ عنوان نمی شد پیدا کرد که کجا و چطور این کارو می کنه ولی منم حسی داشتم که اگر کسی از دور هم به من نگاه می کرد , متوجه می شدم ...
این بود که چند خیابون اون طرف تر پارک کردم و برای اینکه ثمر بیشتر اذیت نشه , اونو بردم براش یک خرس اسباب بازی خریدم و بهش قول دادم فردا ببرمش کودکستان ...
ناهید گلکار