داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
احساس کردم صداش بوی شهوت می ده ... ترسیدم ... داد زدم : رضا گمشو از خونه ی من برو بیرون ... برو دیگه ... مثل کنه به من چسبیدی ... ولم کن ......
اومد جلو و جلوتر ...
با سرعت دویدم تو آشپزخونه و چاقو رو برداشتم ... گرفتم طرفش و گفتم : به خدا حساب هیچ کس و هیچ چیزی رو نمی کنم ... می زنمت ... باور کن این کارو می کنم ...
با لحن چندش آوری گفت : دیوونه , تو زن منی ... احمق , دلم برات تنگ شده ... بذار یک بار دیگه بغلت کنم ... همین ...
گفتم : خدا رو شاهد می گیرم ازت بدم میاد ... تو مدت هاست که شوهر من نیستی ... شوهر بودن به یک تیکه کاغذ نیست ... دلمو شکستی ... قلبم رو پاره پاره کردی ... اگر به خاطر ثمر نبود , الان سر از تیمارستان درآورده بودم ...
گفت : مثل اینکه خرج تو رو من می دم ... پس فقط کاغذ نیست , شوهرتم ... لی لا یک فرصت دیگه بهم بده ... بذار بغلت کنم , خودت می بینی که دوباره دوستم خواهی داشت ...
فقط یک بار دیگه بهم فرصت بده عزیزم ...
و اومد جلوتر ...
باید کاری می کردم ...
فریاد زدم : کثافت عوضی منو با زن هایی که باهاشون بودی , اشتباه گرفتی ... گمشو ... مگه مستی ؟ ... نمی فهمی می گم برو ؟ ... غرور نداری ؟ مرد نیستی اگر همین الان نری بیرون ...
دویدم به طرف در ... خودشو زودتر رسوند و منو هل داد عقب و درو قفل کرد و کلید رو برداشت و پرتاب کرد تو اتاق ....
چاقو رو تو مشتم محکم گرفتم و نگاهش کردم ...
گفت : دیوونه نشو ... بده به من اون چاقو رو ... بذارش کنار ... منو عصبانی نکن ...
اومد طرفم ... منتظر نشدم ... قبل از اون , به طرفش حمله کردم ...
منو گرفت ... می خواست چاقو رو از دستم دربیاره که دولا شدم و پاشو بلند کرد و اتفاقی چاقو رفت تو پاش ... نفهمیدم چیکار می کنم ... فورا کشیدم بیرون ...
بلافاصله شلوارش خونی شد و معلوم بود خون زیادی داره ازش می ره ... باید از ناموس خودم دفاع می کردم ... اون برای من غریبه ای آزار دهنده بود ...
ولی اصلا فکرشم نمی کردم که اینطوری بشه ... می خواستم فقط تهدیدش کنم تا دست از سرم برداره ...
ناهید گلکار