داستان دل ❤️
قسمت چهل و یکم
بخش ششم
حالم بد شده بود و از این کار وحشیانه ی خودم به گریه افتادم و داد زدم : برو ... دیگه می خوای چیکار کنم ؟ قاتل بشم ؟ ...
مچ دستم رو گرفت و گفت : لعنتی بس کن دیگه ... بیا بریم سر زندگیت ... تمومش کن ... تو فکر می کنی اگر می خواستم , نمی تونستم ازت بگیرم ؟ دلم می خواد منو بکشی ... اینطوری از دست تو خلاص می شم ...
و چاقو رو با زور از دستم گرفت و پرت کرد کنار دیوار و باز منو چسبوند به دیوار و می خواست دوباره منو ببوسه ...
داد زدم : رضا تو رو خدا پات زخمی شده , بذار ببندم ... داره خون میاد ...
گفت : چیز مهمی نیست , نترس ... یک خراشه ...
گفتم : هر چی اینکارا رو بکنی , بیشتر از چشمم میفتی ... نکن , بذار خاطرات بد از ذهنم بره ... یکم به خودت بیا ... کاری که اون بار کرده بودی , هنوز تو ذهنم مونده و دارم زجر می کشم ... نکن , مگه تو وحشی هستی ؟ ...
گفت : من دست از سرت برنمی دارم ... عاشق توام ... چه گناهی دارم که تو رو دوست دارم ؟ ...
همین طور که تقلا می کردم , گفتم : به نظرت این عشقه ؟
آدم کسی رو که دوست داره , آزار نمی ده ... من دارم اذیت می شم , چرا این کارو می کنی ؟
گفت : تو داری منو آزار می دی ... من فقط می خوام با زنم باشم ... همین ...
گفتم : یک روز خدا تو رو به سزای عملت می رسونه ...
گفت : برسونه ... هر کاری دلش می خواد بکنه ... من اعتقادی به این حرفا ندارم و باز به زور منو بوسید ...
داد زدم : بدم میاد , نکن ... ازت متنفرم ...
همین طور که صورتش هنوز نزدیک صورت من بود , گفت : از دست من راه نجاتی نداری ... ولت نمی کنم ...
گفتم : به معجزه اعتقاد داری ؟ من دارم ... اون خدایی که بالای سرمه , این معجزه رو برام انجام می ده ...
می دونم یک روز از کارات پشیمون می شی ولی اون روز دیگه خیلی دیره ...
گفت : معجزه عزیزم خرافاته , منتظرش نباش ...
ناهید گلکار