داستان دل ❤️
قسمت چهل و دوم
بخش پنجم
رضا با دیدن من از جاش بلند شد و گفت : ای وای لی لا جان چرا رنگ و رو نداری ؟ چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
با سر گفتم : آره ...
اینم برام قابل پیش بینی بود چون اون جلوی دیگران آدم خوبه بود و دلش می خواست غریبه ها اونو انسان خوبی بدونن ...
وقتی من رضایت رو نوشتم و دادم , اونا با عزت و احترام با رضا دست دادن ، شماره ی شرکت گرفتن و به خوبی و خوشی از هم جدا شدن ...
من در حالی که تلو تلو می خوردم از در کلانتری اومدم بیرون ... احساس می کردم نمی تونم خودمو به ماشین برسونم ...
مامان و بابا با زینت خانم از عقب میومدن ...
رضا اومد کنار منو و گفت : ببین من طلاق بده ی تو نیستم ولی دیگه کاری به کارت ندارم ... اگر دست از پا خطا کنی ثمر رو ازت می گیرم ... باشه منو دوست نداری , قبول ... ولی کس دیگه ای هم نباید تو زندگیت باشه ... شوخی نمی کنم ... ثمر رو برمی دارم از این مملکت می رم جایی که دسترسی به اون نداشته باشی ... مواظب رفتارت باش , چشم ازت بر نمی دارم ...
حالا برو به درک , می خوام هرگز نباشی ... تو لیاقت منو نداشتی ...
بقیه ی حرفای رضا رو نشنیدم ... نفهیمدم چی شد مثل اینکه با سر خورده بودم زمین ...
رضا دستپاچه می شه و چند بار منو صدا می زنه و با سرعت منو از زمین بلند می کنه ...
بابا با سرعت ماشین رو میاره جلوی کلانتری و همه با هم منو می رسونن به بیمارستان ...
مدتی بعد من کمی هوشیار شدم ولی دوباره خوابم برد و تا صبح چیزی نفهمیدم ...
وقتی چشم باز کردم , رضا و مامانم بالای سرم بودن ...
پرسیدم : ثمر ... ثمرم کجاست ؟ پیش کی مونده ؟ الان نگرانم می شه ...
رضا گفت : حالش خوبه , من با تلفن باهاش حرف زدم و گفتم با هم رفتیم بیرون شام بخوریم ... خواستم خوشحال بشه ... بد کاری کردم عزیزم ؟
در حالی که هنوز زبونم نمی چرخید حرف بزنم , آهسته گفتم : نه اتفاقا خوب کردی , جز این بود باور نمی کرد ...
ناهید گلکار