داستان دل ❤️
قسمت چهل و سوم
بخش اول
ثمر خوشحال بود و ذوق می کرد ... بابا و مامان زود رفتن که ما تنها باشیم ...
موقع رفتن مامان گفت : ببین عزیزم تو بچه نیستی , خودت بهتر می دونی چیکار باید بکنی ولی اگر خواستی آشتی کنی ، حالا که خرت می ره , شرط و شروط درست و حسابی بذار ... نکنه زود راضی بشی ؟
گفتم : نه مامان جان ... اصلا الان همچین قراری نیست ... فقط میاد ثمر رو ببینه ... همین ...
گفت : اونی که من دیشب تا حالا دیدم , خیلی عاشق توست ... تا صبح بالای سرت نشست و بهت خیره نگاه می کرد ... راستش دل منم به حالش سوخت ... ای بابا دنیا ارزش نداره ... گذشت کن مادر ...
با اینکه اصلا قوایی تو بدنم نبود , بلند شدم و خونه رو مرتب کردم و شام تهیه دیدم ...
یک ظرف میوه گذاشتم و منتظر رضا شدم ولی اون نیومد و من و ثمر رو چشم انتظار گذاشت ...
بچه ام نمی خوابید و شام هم نمی خورد ... پژمرده شده بود ... با اون چشم های قشنگش به در خیره مونده بود ...
تلفن رو برداشتم و الکی شماره گرفتم و وانمود کردم دارم با رضا حرف می زنم ...
گفتم : ای وای سرت درد می کنه ؟ باشه تو استراحت کن , عیب نداره ... من و ثمر می خوایم شام بخوریم , دیگه نیا چون باید بخوابیم ...
ثمر به گریه افتاد که چرا گفتی نیا , من می خواستم ببینمش ...
با هر مکافاتی بود شام اونو دادم و براش آواز خوندم و خوابید ...
ولی برای من شب سختی بود ... فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... کاش همون طور تو موضع خودم مونده بودم ... کاش گول حرفاشو نمی خوردم ...
چقدر من سبک عقلم ... چرا زود راضی می شم ؟ ... نمی دونم برای چی محکم نیستم ...
آیا کارم درست نبوده ؟ رضا چرا این کارو با من و ثمر کرد ؟ اگر جواب این سوال رو می دونستم , شاید اینقدر عذاب نمی کشیدم ...
اون حتی به خودش زحمت نداد که یک زنگ بزنه و به من توضبح بده ...
صبح اول وقت مامان زنگ زد ببینه چی شده و من با رضا به کجا رسیدم و من درمونده از این که دوباره یکی منو قال گذاشت و رفت و تا اون موقع پلک بر هم نزده بودم , با بغض گفتم : اصلا نیومد ... مامان دیدی در موردش اشتباه نمی کردم ...
گفت : وای خاک بر سرم ... من الان میام ...
گفتم : لطفا بابا رو نیار ... خودت بیا پیش ثمر ... من حالم خیلی خرابه ... دیشب نخوابیدم , می خوام یکم بخوابم ...
تصمیم گرفتم به خاطر این کارشم شده دیگه قبول نکنم باهاش برگردم مگر اینکه دلیل محکمی داشته باشه ...
ناهید گلکار