داستان دل ❤️
قسمت چهل و سوم
بخش دوم
اون روز هم از رضا خبری نشد و بی تابی ثمر داشت اذیتم می کرد ...
مجبور بودم به خاطر اونم شده دوباره قامت راست کنم ...
برای همین فردای اون روز به همراه مامانم بردمش کودکستان و اون با دیدن اون همه اسباب بازی و بچه ها حالش بهتر شد ...
دو روز دیگه مدرسه ها باز می شد و من باید می رفتم سر کار ... ظهرها مامان باید اونو از کودکستان برمی داشت تا من برسم خونه ...
اونقدر آشفته و پریشون بودم که نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ...
چون هنوز امیدوار بودم رضا بیاد و دلیل کارشو به من بگه ...
آخه چرا من این همه احمق بودم ... چطور می تونستم کارایی رو که با من کرده بود ببخشم ؟ شاید باور کردنی نباشه ولی انگار آرزوی خانواده داشتن و اینکه ثمر اینطور نابسامان بزرگ نشه , دلیل اصلی من بود ...
ولی حالا باز غرورم شکسته بود و دیگه قصد نداشتم با رضا آشتی کنم ...
یک هفته بعد , من از مدرسه رفتم خونه ی مامان و ثمر رو برداشتم رفتم خونه ... وقتی رسیدم , دیدم یک وانت آبی رنگ پشت در ایستاده و راننده اش منتظر منه ...
رضا داده بود اثاث من و ثمر رو به طور کلی آورده بودن ... یخچال ... گاز ... فرش ... وسایل خونه ... هر چی که مال ما بود ...
راننده با یک مرد دیگه اونا رو وسط هال و حیاط رها کردن و رفتن ...
گوشه ی اتاق نشسته بودم و زار زار گریه می کردم و ثمر تنها کسی بود که دلداریم می داد ...
اون می گفت : تو رو خدا مامان غصه نخور ... من اینا رو برات مرتب می کنم که تو خسته نشی ...
در همین موقع تلفن زنگ خورد ... ثمر گوشی رو برداشت ...
با ذوق گفت : سلام عمو محمد ... دلم برات تنگ شده ... مامانم ؟ داره گریه می کنه ... آره ... بله ...
و گوشی رو طرف من دراز کرد ...
با همون بغض , گوشی رو گرفتم ... دلم می خواست به یکی پناه ببرم ... گفتم : چی شده محمد ؟ کاری داشتی ؟
گفت : نه , می خواستم حالتو بپرسم که فهمیدم خوب نیستی ... دارم میام اونجا , چیزی لازم نداری ؟
واقعا احتیاج داشتم که با یکی درددل کنم ... گلوم درد گرفته بود و باز احساس خفگی می کردم ...
ولی به ذهنم رسید اگر محمد بیاد و همون موقع رضا هم سر برسه , چه اتفاقی میفته ؟
این بود که زنگ زدم به مامان و گفتم : با سامان بیاین کمک من ... رضا وسایلم رو آورده ...
مامان گفت : خاک بر سرش , لیاقت نداره ... الان میام مادر ببینم چی شدی ...
ناهید گلکار