داستان دل ❤️
قسمت چهل و سوم
بخش چهارم
اون روز خیلی بیشتر از روزی که خبر ازدواج عماد رو شنیدم , داغون شده بودم و اینم متوجه شدم که رضا چقدر بدذات و بدخواهه ...
تازه کار جابجا کردن اثاث تموم شده بود که حسام از راه رسید ...
انگار مامان قبل از اینکه بیاد خونه ی من , جریان رو بهش گفته بود ...
اونم با توپ پر اومد که : خواهر جان ما تا کی از دست شوهر تو بکشیم ؟ خوب معلومه دهن ما رو گِل گرفتن و حرفی بهش نمی زنیم , اونم تا می تونه هر بلایی دلش می خواد سر تو میاره ... بذار برم یک بار پدرشو در بیارم تا ...
داد زدم : بسه دیگه حسام ... حوصله ی سرزنش های تو رو ندارم ... چیکار کنم ؟ بذارم تو بری اونو بزنی که چی بشه ؟ اومدیم و تو این ماجرا یک اتفاقی برای یک کدوم افتاد , من با عذاب وجدانم چیکار کنم ؟
نمی خوام ... من یک خدایی بالای سرم دارم و ازش خواستم مراقبم باشه ... پس اونه که باعث شد من دوباره به اون زندگی برنگردم ...
توام دیگه تمومش کن ... الان زن داری و من نمی خوام فهیمه چیزی از این ماجرا بدونه ...
گفت : مثل اینکه تو اونو خر فرض کردی ... مگه می شه ندونه ؟ ... به روی خودش نمیاره ولی فکر می کنه ما اونو غریبه می دونیم ... الان می خواست با من بیاد , نذاشتم ... خوب تو بودی ناراحت نمی شدی ؟ ...
گفتم : تو اومدی اینجا چیکار کنی ؟ سرزنشم کنی و نمک به زخمم بپاشی و بری ؟ برو سر خونه و زندگیت ... نمی خوام فهیمه همه چیز رو بدونه ... همین طوری خوبه , حداقل اینه که نمی خواد براش توضیح بدیم ...
اگر توام فکر می کنی من دارم آبروی تو رو می برم , دیگه نیا اینجا ...
گفت : چه حرفی می زنی ... من به خاطر خودت می.گم ... ما برای تو ناراحت هستیم خواهر جون , برای خودم که نمی گم ...
اون شب سامان پیش من موند و بقیه رفتن ...
محمد وقتی می رفت , گفت : لی لا یک خواهش ازت دارم ... خودتو جمع و جور کن و به فکر آینده ی خوب برای خودت باش ... رضا هرگز نمی تونه تو رو خوشحال کنه ... این اون چیزیه که تو باید بدونی و اینکه این کارو یک آدم مریض و بی ارزش با تو کرده ... تو نباید روی کاراش حساب کنی ...
ناهید گلکار