داستان دل ❤️
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
ولی من احمق تر از اون بودم که یک ماه چشم به راه نباشم تا رضا بیاد و توضیح بده چرا اون کارو با من کرد ...
ظاهرا همه چیز به حال عادی برگشته بود ... منم بهتر شده بودم ...
مسابقات در پیش بود و من تو دو تا مدرسه ای که کار می کردم , بچه ها رو تمرین می دادم و همین باعث می شد مدتی رو در روز حواسم پرت باشه ...
سر ماه وقتی رفتم حقوق بگیرم , دیدم سه هزار تومن به حسابم ریخته ...
اگر اون این کارو نمی کرد من کرایه ی خونه رو نداشتم که بدم ...
پس این طور نبود که به فکر من نباشه ولی معمای کاری که کرده بود , تو ذهنم مونده بود و نمی تونستم حلش کنم ...
مرتب با خودم تکرار می کردم چرا ؟ چرا رضا این کارو کرد ؟
اما یک شب خواب دیدم رضا مریضه و حالش خیلی بده ...
مرتب ازمن آب می خواست و من هر کاری می کردم که بهش برسونم , نمی شد ...
صبح , فکر این خواب تا ظهر منو به خودش مشغول کرد ...
وقتی تعطیل شدم , با خودم گفتم هرچی باداباد ... دل زدم به دریا و یکراست رفتم در شرکت رضا ...
جای پارک نبود ... یکم دورتر نگه داشتم تا اگر از شرکت اومد بیرون , برم و باهاش حرف بزنم ...
هنوز تا تعطیل شدن خیلی مونده بود ... شاید نیم ساعتی چشم از در شرکت برنداشتم که خانم اسلامی رو دیدم که اومد ...
روی پله ی جلوی در ایستاد و اطراف رو نگاه می کرد ... انگار منتظر کسی بود ... یکم بعد اومد پایین و یواش یواش راه افتاد کنار خیابون و بازم سرک می کشید ...
روشن کردم و رفتم جلوی پاش نگه داشتم ... منو که دید دستپاچه شد و گفت : لی لا خانم اینجا چیکار می کنین ؟
گفتم : می شه یک دقیقه بیایی بالا ؟ کارت دارم ...
گفت : بچه ام مریضه ] منتظرم حسین از کارگاه بیاد بریم خونه ... از مهندس اجازه گرفتم ...
گفتم : چند دقیقه بیشتر وقت شما رو نمی گیرم ... خواهش می کنم ...
ناهید گلکار