داستان دل ❤️
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
رزیتا اومد درو باز کرد ...
محکم زدم تخت سینه اش ... یکم عقب عقب رفت و گفت : چیکار می کنی ؟ به من چه ؟
گفتم : هان ... پس تو می دونی چی شده ... چوب رو که برمی داری گربه دزده حساب کارِ خودشو می کنه ... تو می دونستی ... تو این کارو کردی ... زیر پای رضا نشستی تا سارا رو بگیره ...
زینت خانم اومد و گفت : بیاین تو ... اونجا تو در و همسایه آبروریزی نکنین ...
بلند داد زدم : شما آبرو سرتون می شه ؟ شما که یک ذره شرف و انسانیت ندارین ؟ ...
آهسته گفت : بیا تو , اونجا داد نزن ...
گفتم : داد می زنم ... جواب بده ... شما که می دونستین رضا می خواد زن بگیره , چرا به من نگفتین ؟ چرا ؟ جواب بدین ...
گفت : چقدر بهت گفتم برگرد خونه ات ؟ ... حالا تو بگو چرا برنگشتی ؟ اونقدر رضا بهت التماس کرد چرا نیومدی ؟ خوب مرده دیگه , زن می خواد ، نمی تونه جلوی خودشو بگیره ...
گفتم : شما خانواده ی مغلطه گری هستین به خدا ... من کِی شما رو دیدم که به من گفته باشی برگردم ؟ ... شما اصلا منو دیدی یا سراغم اومدی ؟ ای داد بیداد ... شما چقدر دورو و فریبکارین ...
اون شب که با من حرف زدین و ضجه مویه کردی که پسرم بدبخت شده , تنهاست , بیچاره است ؛ اون موقع سارا چند ماهه حامله بوده ... شما خجالت نمی کشین ؟ ...
اگر اون شب هم به من گفته بودین , باز اینقدر شاکی نبودم ... منو آتیش دادین خانم ... خدا تقاص منو ازتون می گیره ...
اومدم همینو بهتون بگم ... باور داشته باشین که یک روز سزای همه کاراتون رو پس می دین ...
اگر پسر شما مَرده , منم زنم و احساس دارم ... چطور من باید جلوی خودمو بگیرم ولی پسر شما نمی تونه ؟ رزیتا خیلی پست فطرتی ؛ درست مثل برادرت ... عاطفه نداری ...
همه تون برین به جهنم ... همه ی اون عمه جون عمه جون هایی که به ثمر می گفتی , فقط برای تیغ زدن رضا بود و بس ... دیدی که وقتی ثمر با من بود , یک بارم به دیدن اون بچه نیومدین ...
تف ... تف به شما و مرامتون ...
و درو زدم به هم و اومدم بیرون ...
کوچه باریک بود و اعصاب من خورد , برای همین نمی تونستم دور بزنم ..
هی جلو و عقب می کردم و نمی شد ... عاقبت وسط کوچه نگه داشتم و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن ...
یک آقایی داشت منو نگاه می کرد ... اومد جلو و زد به شیشه و گفت : دخترم بیا پایین , من دور می زنم برات ...
وقتی دوباره سوار شدم , تو همون کوچه با سرعت می رفتم ... کوچه ای که پر از بچه بود ...
فقط خدا بهم رحم کرد تا رسیدم خونه ... شاید دو ساعت هم اونجا گریه کردم ...
زنگ زدم به محمد و با صدای بلند و بغض دار التماس کردم : تو رو خدا بیا , محمد بیا منو آرومم کن ... ای خدا یکی آرومم کنه , دیگه طاقت ندارم ...
پرسید : فقط بگو چی شده ؟
گفتم : رضا زن گرفته ... باورت می شه ؟ رفته زن گرفته ...
ناهید گلکار