داستان دل ❤️
قسمت چهل و چهارم
بخش سوم
یک فکری کردم و گفتم : تو چرا از من عاقل تری ؟ چرا نمی تونم مثل تو و با فکر تو به دنیا نگاه کنم ؟ ...
وقتی باهات حرف می زنم , آروم می شم ... آره , راست میگی ... باید منطقی باهاش برخورد کنم ...
حالا که فکر می کنم می ببینم خوب شد ... شاید دیگه اون همه استرس و نگرانی از زندگی من رفته باشه ... تو می ری ثمر رو بیاری ؟ ممنون می شم ولی امشب حوصله ی کسی رو ندارم ...
منم یکم به خودم برسم ...
گفت : باشه می رم ولی قول بده تا من پامو از این در بیرون گذاشتم ,ـ برنگردی سر جای اولت ... حاضر شو امشب یک برنامه بذاریم ... هان ؟ چی میگی ؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم : باشه ... تو برو خاطرت جمع باشه ... بهترم ... نمی ذارم حالا که اون داره خوش می گذرونه , به من و ثمر بد بگذره ...
گفت : ای بابا نشد دیگه ... این طوری نمی شه ... امکان نداره تو بازم با این طرز تفکر حالت خوب شه ... به رضا چیکار داری ؟ ... چون اون داره خوش می گذرونه , تو باید خودتو مجبور کنی که خوشحال باشی ؟
لی لا تو روخدا به خودت بیا ... اصلا کار نداشته باش اون چیکار می کنه ...
شایدم خوشحال نباشه ولی تو اول به خاطر خودت و بعد ثمر این کارو بکن ... از زندگیت لذت ببر تا چشم هم بذاری سنت می ره بالا و افسوس این روزای جوونی رو می خوری که به تلخی گذروندی ...
همه ی دنیا رو به خاطر خودت بخواه ...
محمد که رفت , زود یک دوش گرفتم و کمی خودم رو آرایش کردم ... لباس قشنگ پوشیدم و سعی کردم خودمو راضی کنم که از دست رضا خلاص شدم ...
ولی نمی شد ... از این بازی که اخیرا رضا با من کرد , روح و قلبم در تلاطم بود ولی باز فکر می کردم خوب شد جلوش ایستادم و نذاشتم به من دست بزنه ؛ در این صورت الان حالم خیلی بدتر بود ...
اون شب , محمد تا دیروقت پیشم موند ... خودش دوباره کباب خرید و سه تایی خوردیم و کلی با ثمر بازی کرد ...
ساعت نزدیک دوازده بود که رفت ...
از اون روز به بعد دنبال کارای طلاقم راه افتادم ... هر روز می رفتم و میومدم ...
ولی رضا تو دادگاه حاضر نمی شد و بالاخره با تلاش حسام و محمد تونستم بعد از شش ماه ازش جدا بشم و حضانت ثمر رو بگیرم ...
رضا یک روز رفته بود دادگاه و بدون حرف و سخن امضا کرده بود ...
بعدم من رفتم و بدون اینکه اونو ببینم , کار تموم شد ...
حالا زندگیم یک روال خاصی پیدا کرده بود اما نمی تونستم خلاء ایی که داشتم رو فراموش کنم ...
شب های زمستون بیشتر همه خونه ی ما جمع می شدن و اگر کسی نبود من و ثمر با هم خوش بودیم ...
اون , همه ی عشق من تو زندگی بود ...
ناهید گلکار