خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    یک فکری کردم و گفتم : تو چرا از من عاقل تری ؟ چرا نمی تونم مثل تو و با فکر تو به دنیا نگاه کنم ؟ ...
    وقتی باهات حرف می زنم , آروم می شم ... آره , راست میگی ... باید منطقی باهاش برخورد کنم ...
    حالا ‌که فکر می کنم می ببینم خوب شد ... شاید دیگه اون همه استرس و نگرانی از زندگی من رفته باشه  ... تو می ری ثمر رو بیاری ؟ ممنون می شم ولی امشب حوصله ی کسی رو ندارم ...
    منم یکم به خودم برسم ...
    گفت : باشه می رم ولی قول بده تا من پامو از این در بیرون گذاشتم ,ـ برنگردی سر جای اولت ... حاضر شو امشب یک برنامه بذاریم ... هان ؟ چی میگی ؟
    دستی به موهام کشیدم و گفتم : باشه ... تو برو خاطرت جمع باشه ... بهترم ... نمی ذارم حالا که اون داره خوش می گذرونه , به من و ثمر بد بگذره ...
    گفت : ای بابا نشد دیگه ... این طوری نمی شه ... امکان نداره تو بازم با این طرز تفکر حالت خوب شه ... به رضا چیکار داری ؟ ... چون اون داره خوش می گذرونه , تو باید خودتو مجبور کنی که خوشحال باشی ؟
    لی لا تو روخدا به خودت بیا ... اصلا کار نداشته باش اون چیکار می کنه ...
    شایدم خوشحال نباشه ولی تو اول به خاطر خودت و بعد ثمر این کارو بکن ... از زندگیت لذت ببر تا چشم هم بذاری سنت می ره بالا و افسوس این روزای جوونی رو می خوری که به تلخی گذروندی ...
    همه ی دنیا رو به خاطر خودت بخواه ...
    محمد که رفت , زود یک دوش گرفتم و کمی خودم رو آرایش کردم ... لباس قشنگ پوشیدم و سعی کردم خودمو راضی کنم که از دست رضا خلاص شدم ...
    ولی نمی شد ... از این بازی که اخیرا رضا با من کرد , روح و قلبم در تلاطم بود ولی باز فکر می کردم خوب شد جلوش ایستادم و نذاشتم به من دست بزنه ؛ در این صورت الان حالم خیلی بدتر بود ...
    اون شب , محمد تا دیروقت پیشم موند ... خودش دوباره کباب خرید و سه تایی خوردیم و کلی با ثمر بازی کرد ...
    ساعت نزدیک دوازده بود که رفت ...
    از اون روز به بعد دنبال کارای طلاقم راه افتادم ... هر روز می رفتم و میومدم ...
    ولی رضا تو دادگاه حاضر نمی شد و بالاخره با تلاش حسام و محمد تونستم بعد از شش ماه ازش جدا بشم و حضانت ثمر رو بگیرم ...
    رضا یک روز رفته بود دادگاه و بدون حرف و سخن امضا کرده بود ...
    بعدم من رفتم و بدون اینکه اونو ببینم , کار تموم شد ...
    حالا زندگیم یک روال خاصی پیدا کرده بود اما نمی تونستم خلاء ایی که داشتم رو فراموش کنم ...
    شب های زمستون بیشتر همه خونه ی ما جمع می شدن و اگر کسی نبود من و ثمر با هم خوش بودیم ...
    اون , همه ی عشق من تو زندگی بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان