خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم



    دوباره روزای آخر مدرسه بود و زنگ ورزش تق و لق ... من یکم زودتر از مدرسه راه افتادم که یک اتفاق عجیب افتاد که باز کمی منو هُشیار کرد ...
    بارون کمی باریده بود و زمین خیس بود و سر یک پیچ ماشین سُر خورد و یکم چرخید و خورد به یک پیکان ...
    ضربه سنگین نبود ولی صدای شکستن چراغ ماشین طرف رو شنیدم ...
    دیگه باید پیاده می شدم چون کاملا واضح بود که تقصیر من بوده ...
    راننده هم پیاده شد و سرشو خم کرده بود و ماشین رو وارسی می کرد ...
    گفتم : ببخشید آقا معذرت می خوام ولی باور کنین سُر خوردم ... دست خودم نبود ... من بیمه ام رو می ذارم , براتون درست می کنن ...
    یک دفعه راست جلوی من ایستاد و به من نگاه کرد و گفت : لی لا ؟ خودتی ؟
    گفتم : ببخشید شما ؟

    ولی قبل از اینکه جواب بده , اونو شناختم ...
    عماد بود ... انگار بیست سال از اون زمان می گذشت ...
    همین طور منو نگاه می کرد ... خودم بلافاصله گفتم : عماد تویی ؟
    گفت : دیگه منو نمی شناسی ؟
    گفتم : خیلی فرق کردی ..و چرا اینقدر خراب شدی ؟
    گفت : تو خوبی ؟ ولی تو اصلا تغییر نکردی ...
    گفتم نمی دونم والله حتما بهم خوش می گذره  .. نه بابا , منم که پیر شدم ...
    گفت : خیلی دلم می خواست ببینمت ... می شه بریم یک جا بشینیم و یک چیزی بخوریم ؟
    گفتم : آره , منم دلم می خواد حرف بزنیم ...
    گفت : پس دنبال من بیا ...

    سوار ماشین شد و منم دنبالش راه افتادم ...
    دو تا خیابون بالا تر جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت ... منم پشت سرش ایستادم ...
    اومد جلو و گفت : اینجا جای خوبیه ... موافقی ؟

    نگاهش کردم ... مردی که روزی به نظر من زیباترین مرد دنیا بود , حالا یک مرد قد کوتاه و خیلی معمولی به نظرم رسید ...
    موهاش کمی بلند و روی شقیقه هاش سفید و از پشت بسته بود ... یک شلوار چروک و زانو انداخته پاش بود و یک کاپشن کهنه ...

    پیاده شدم و درِ ماشین رو قفل کردم و گفتم : آره خوبه ...
    و با هم راه افتادیم طرف بستنی فروشی ...
    پرسید : هنوز بسنتی دوست داری ؟
    گفتم : نه زیاد ...
    گفت : اون وقتا خیلی دوست داشتی ... یادته ؟ ... هر بازی ای می کردیم می گفتی سر بستنی ... یادمه هر وقت دور هم جمع می شدیم ,  تو همه رو وادار می کردی بستنی بخورن ...
    گفتم : این تنها چیزی بود که از دنیا نصیب من شد ...

    آه بلندی کشیدم ...
    پشت یک میز روی به روی هم نشستیم ... پرسید : چی می خوری ؟ نونی ؟
    گفتم : فرقی نمی کنه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان