خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم




    گفت : رضا اومده بود ما رو برای شب هفت زینت خانم دعوت کنه ...
    از جام پریدم ...

    پرسیدم : چی گفتی ؟ زینت خانم فوت کرده ؟  برای چی ؟ چرا ؟ ای داد بیداد ... اون که چیزش نبود ...
    رضا برای همین اومده بود ؟ ...
    گفت : رضا که اومد , یکم دست دست کرد و قربون صدقه ی ثمر رفت ... بعد شروع کرد به گریه کردن ...
    سامان تو اتاقش بود ... ثمر رو بردم پیش اون ...
    بابات هی ازش زیر پاکشی می کرد بفهمه برای چی اونقدر ناراحته ... لی لا , مثل ابر بهار گریه می کرد ... شونه هاش می لرزید ... ما اول فکر کردیم به خاطر تو و ثمره و باز اومده التماس کنه ولی برامون تعریف کرد که عذاب وجدان داره مادرشو تنها گذاشته ... تعریف کرد رزیتا با برادر سارا ازدواج کرده و رفته بندرعباس ...
    زینت خانم تنها بوده , برای همین سه روز کسی متوجه نشده بوده که اون مُرده ... رضا روز دوم هر چی زنگ می زنه , جواب نمی ده ...
    فرداش زنگ می زنه و چون بازم جواب نداده , می ره سراغش و درو می شکنه و با جنازه ی اون روبرو می شه ....
    خیلی حالش خراب بود ... به پهنای صورتش اشک می ریخت ... تا حالا رضا رو اینطوری ندیده بودم ... بابات بغلش کرد و یک ساعت مثل بچه ها تو بغل بابات اشک ریخت ... دلم براش سوخت ...
    دو قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین ... قلبم درد گرفت ...
    نشستم روی مبل و گفتم :متاسفم ... دنیای به این بی ارزشی چطوری داریم تو سر و کله ی خودمون می زنیم ...
    رضا حالا باید بدونه جاودانی نیست ... الان برای مادرش پشیمونی داره , فردا برای ثمر ... زندگیش شده یک تظاهر و پشت سرش یک مشت پشیمونی ...
    مامان گفت : مثل اینکه بچه اش پسره چون به ثمر می گفت یک روز میارم داداشت رو ببینی ...
    گفتم : مامان جان حرفی رو که نباید بزنین , نزنین ... شما حالا می خوای بری هفت زینت خانم یا نه ؟
    گفت : نمی دونم چیکار کنم ... شاید رفتم سر خاک ... حالا تا در خونه ی ما اومده دیگه ولی شام نمی مونم ... به خاطر ثوابش یک فاتحه خوندن ضرر نداره ... خدا بیامرزش ... دیگه چیزی پشت سرش نگیم که خاک براش خبر می بره ...
    گفتم : تو رو خدا جلوی ثمر نگین ... من خودم بعدا یواش یواش بهش حالی می کنم چی شده ...
    مامان و بابا فردای اون شب رفتن سر خاک و برگشتن ...
    زن و بچه ی رضا رو دیده بودن و کلی هم حرص و جوش خورده بودن ...

    وقتی اومد برای من تعریف کنه , گفتم : هیچی نمی خوام بدونم ... اصلا به من نگین ...
    اما این فکر که رزیتا برای ازدواج کردن با برادر سارا بوده که اون کارا رو با من کرد , تو سرم بود و حالا فکر می کردم که یک چیزایی پشت پرده ی زندگی من بوده و من بی خبر بودم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان