داستان دل ❤️
قسمت چهل و پنجم
بخش چهارم
نیمه های تابستون بود و دیگه از رضا خبری نداشتم ولی ثمر بی قراری می کرد و مرتب بهانه ی اونو می گرفت و می پرسید : چرا نمیاد ؟ بهش زنگ بزن , بهم قول داده بود ... خودش گفت داداشت رو میارم ببینی ...
اونقدر از دست رضا عصبانی بودم که نمی تونم وصفش کنم ... از این که با احساسات این بچه اینطور بازی کرده بود , دلم می خواست یک جایی گیرش میاوردم و هر چی از دهنم درمیومد بهش می گفتم ...
فکر کردم یک طوری ثمر رو از اینجا دور کنم تا بیشتر از این غصه نخوره ... این بود که تصمیم گرفتم برم سفر ...
به مامان گفتم می خوام ثمر رو ببرم اصفهان , با هم بگردیم ...
پرسید : با چی می ری ؟
گفتم : با اتوبوس ... می ترسم با یک بچه تو جاده اتفاقی بیفته ... با اتو بوس راحت ترم ...
از همون جا رفتم و بلیط گرفتم و با ثمر رفتیم خونه ... حالا اون دیگه خوشحال بود و فکر اینکه سوار ماشین بزرگ بشه , براش رویایی شده بود ...
فردا چمدون بستم و زنگ زدم به مامان تا خداحافظی کنم ...
گفت : صبر کم محمد و سامان دارن میان تو رو ببرن ترمینال ... برای اینکه حمل اثاث برام سخت نباشه , دو تا ساک برداشتم و مقداری خوراکی و آب برای ثمر و یک بالش و پتوی نازک که بتونه تو اتوبوس بخوابه ...
گذاشتم تو حیاط و منتظر شدم ....
کمی بعد , صدای زنگ در اومد ... ثمر رفت در حیاط رو باز کنه و منم درارو قفل کردم و راه افتادم ...
وقتی از در رفتم بیرون , دیدم مامان و بابا با ماشین خودشون و محمد و سامان با ماشین محمد در خونه ی ما هستن و همه آماده که دسته جمعی بریم سفر ...
غافلگیر شده بودم ... اینطوری خیلی بهتر بود ... ذوق زده با خوشحالی گفتم : شماها بی نظیرین ... محمد مگه تو سر کار نمی ری ؟
گفت : مرخصی گرفتم ... داریم می ریم سفر دیگه ... بدو به شب نخوریم ...
مامان از ماشین اومد پایین و گفت : مگه دختر من می تونه تنها بره و ما رو با خودش نبره ؟
گفتم : الهی قربونت برم ... چقدر کار خوبی کردین ... مرسی بابا که اومدی ... یاد قدیم افتادم ...
بابا گفت : بمیرم برات بابا جون ... خودم همیشه نوکرتم ...
همه با هم راه افتادیم ... من و سامان و ثمر با محمد و مامان و بابا با ماشین خودشون ...
تا افتادیم تو جاده , احساس خوبی داشتم ... شیشه ی پنجره رو کشیدم پایین تا باد به صورتم بخوره ...
خوشحال بودم ...
محمد و سامان با هم شوخی می کردن و می خندیدیم ...
انگار غمی به دلم نبود ... بعد از مدت ها از ته دلم شاد بودم به هیچی فکر نمی کردم ...
ناهید گلگار