خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش سوم




    همین طور که با خودم کلنجار می رفتم , با صدای زنگ در از جا پریدم و بی اختیار دستم شروع کرد به لرزیدن و بلند گفتم : خدایا به خیر بگذرون ...
    آیفون رو برداشتم ... پرسیدم : کیه ؟
    صدای رضا بود ... با حالتی دستپاچه و بیقرار گفت : لی لا تو رو خدا بیا دم در ... زود باش ... بدو ...
    نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم پشت در ... تا درو باز کردم رضا یک پسر بچه ی هفت هشت ماهه رو گذاشت تو بغل من و با التماس گفت : تو رو جون ثمر , امین یکم پیشت بمونه ، من الان برمی گردم ...
    کسی رو جز تو ندارم ..ت. و رو خدا لی لا  ... ببخشید ... معذرت می خوام ... لطفا ...
    و قبل از اینکه من به خودم بیام , سوار ماشین شد و با سرعت دنده عقب گرفت ... داد زدم : رضا نرو ... خواهش می کنم این کارو با من نکن ... رضا وایستا بیا بچه تو بگیر ... این چه کاریه ؟ ... به من چه بچه ی تو رو نگه دارم ... نرو ... رضا ... رضا ....
    ولی اون دیگه از پیچ کوچه رد شده بود ...
    رضا حتی جواب منو نداد و طبق معمول , باز کاری کرده بود که نباید می کرد ...
    من از دیدن صورت زخمی و سر و گردن چنگ کشیده ی رضا فهمیدم اوضاع خیلی خرابه ... با موهای به هم ریخته و حال پریشون , بیچاره به نظر می رسید ...

    از صدای گریه ی بچه به خودم اومدم و ثمر که ذوق زده می گفت : مامان جون , بابا رضا داداشم رو آورده ؟ آخ جون ... ببینمش ...
    داشتم از شدت عصبانیت می مردم ... حالا بچه ی رضا از یک زن دیگه تو بغل من بود ... راستش دلم می خواست اون بچه رو بذارم تو کوچه و درو ببندم ...
    ای خدا چرا روز گار من اینه ؟ حالا چیکار کنم تا رضا برگرده ؟ هیچی از وسایل لازم بچه رو به من نداده بود ...
    فقط گذاشت تو بغلم و با عجله رفت ... انگار من خواهرش بودم که همین یک ساعت پیش با هم حرف زده بودیم ... آخ ... چطور ممکنه ؟  رضا چرا این کارو با من کرد ؟ بچه آروم تو بغل من بود و با تعجب به اطراف نگاه می کرد ...
    ثمر اصرار می کرد اونو از من بگیره ... نمی دونستم چیکار کنم ... احساس می کردم به یک موجود نجس دست زدم ...
    دلم می خواست فریاد بزنم و های های گریه کنم ...
    بالاخره از پله ها رفتم بالا و وسط هال بلاتکلیف ایستادم ...
    نمی دونستم بچه رو چیکار کنم ...
    به ثمر گفتم برو تختت رو مرتب کن تا برادرتو بذارم اونجا ... بعد تو می تونی باهاش بازی کنی ...
    یک پسر سفید و لاغر ... اونقدر لاغر که دلم براش سوخت ...
    وزن زیادی نداشت ... بچه ی قشنگی بود ... اول بدم میومد که بهش دست بزنم ولی با کمی نگاه کردن به اون و اینکه اون فقط یک موجود بی گناه و بی تقصیره , راضی شدم کاپشن اونو در بیارم ...

    امین اصلا به من و ثمر غریبی نکرد ... به صورت من می خندید ...
    ولی من بغض گلومو گرفته بود ... گذاشتمش پیش ثمر و از اتاق اومدم بیرون ...
    رفتم تو حیاط ... دستمو گذاشتم روی صورتم و آهسته در حالی که اشک هام می ریخت , ناله می کردم ...
    ناله ای از اعماق وجودم ...
    گفتم : خدا ازت نگذره رضا که اینطور دل منو آتیش می دی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان