داستان دل ❤️
قسمت چهل و هفتم
بخش چهارم
یک ساعت گذشت و از رضا خبری نشد ...
بچه گریه می کرد و گرسنه بود ... باید جاشو عوض می کردم ولی هیچی نداشتم ... تو وسایل ثمر نگاه کردم ...
چند تا شلوار و یک پتو در آوردم ...
می ترسیدم چیزی به بچه بدم که براش خوب نباشه ...
من دقیقا نمی دونستم اون چند ماه داره ...
بازم منتظر شدم ولی امین دیگه طاقت نداشت و هم گرسنه بود و هم جاشو کثیف کرده بود ...
چاره ای نداشتم ... زنگ زدم به مامان ... کسی گوشی رو برنداشت ... نمی دونم کجا رفته بودن ...
بغلش کردم گذاشتمش وسط هال ... دیدم داره چهار دست و پا راه می ره ...
به ثمر گفتم : لباس بپوش بریم برای داداشت شیر بخریم ...
هر دو تا بچه رو حاضر کردم ، بردمشون تو ماشین ...
با یک پتو و بالش صندلی درست کردم و امین رو گذاشتم توی اون و رفتم ...
شیرخشک و پوشک و شیشه ی شیر و خلاصه هر چی لازم بود , گرفتم ...
وقتی امین رو عوض می کردم , دیگه احساس اینکه اون بچه ی چه کَس دیگه ای هست روا نداشتم ...
به اون مثل یک طفل بی گناه که مثل من و ثمر قربونی شده بود , نگاه می کردم ...
گرفتمش تو بغلم و شیرشو دادم ... اون بچه انگشت منو گرفته بود و با محبت به من نگاه می کرد و گاهی همین طور که شیشه ی شیر دهنش بود , به صورت من لبخند می زد ... انگار ازم تشکر می کرد ...
سری با تاسف تکون دادم و گفتم : ببخشید که این دنیا جای خیلی خوبی برای تو نیست پسر جون ...
و بیشتر دلم براش سوخت ...
داشتم فکر می کردم الان اون کسی که قابل ترحم و دلسوزیه , من و ثمر نیستیم بلکه سارا و امین بودن که هنوز در تیررس حرکات ناموزن رضا داشتن عذاب می کشیدن و باز خدا رو شکر کردم که از دستش خلاص شدم وگرنه الان من به جای سارا , داشتم دنبال بچه ام می گشتم ...
آره , باید یک طوری به مادرش می گفتم که بچه پیش منه ... نباید می گذاشتم که دلواپس بمونه ...
این روزها رو دیده بودم و دلم نمی خواست حتی دشمنم اینو تجربه کنه ...
ناهید گلکار