خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هفتم

    بخش پنجم




    ساعت نزدیک دوازده شد و رضا نیومد ...
    زنگ زدم به خونه شون , کسی گوشی رو برنداشت ...
    دوباره به مامان زنگ زدم و گفتم : می شه امشب بیاین پیش من ؟ ... خواهش می کنم نگران نباشین ... اومدین براتون توضیح می دم ...
    ولی مامان طاقت نداشت و منو سئال پیچ کرده بود تا بالاخره مجبور شدم بگم که رضا بچه شو آورده و گذاشته پیش من ...
    پنج دقیقه بعد ... مامان و بابا  اومدن ... هر دو اونقدر عصبانی بودن که نمی ذاشتن من حرف بزنم ...
    مامان داد می زد : تمام هارت و پورتت مال ماست ؟ دختره ی بی عقل برای چی قبول کردی بچه ی اونو نگه داری ؟ به تو چه مربوطه اونا دعوا کردن تو بچه شون رو نگه داری ؟ ...
    حالا این میشه باب و هر روز می خوان دعوا کنن و بچه شونو بذارن پیش تو ... آخه تو چرا عقل تو کله ات نیست دختر ؟ ...
    بابا گفت : آخه تو فکر نمی کنی اگر یک بلایی سر اون بچه بیاد , از چشم تو می ببینن و پدر صاحب تو رو در میارن ؟ اونم بچه ی رضا ... زود باش بردار برم تحویل خودش بدم ... مرتیکه الان بغل زنش خوابیده و ما اینجا بچه داری می کنیم ...
    گفتم : بسه دیگه تو رو خدا ... شماها یکم درکم کنین ... من که بچه رو از اون نگرفتم ... اصلا از منم نپرسید , گذاشت تو بغلم و رفت ...
    مگه من احمقم که قبول کنم از بچه ی سارا نگهداری کنم ؟ ...
    بابا گفت : زود باش حاضرش کن می برم در خونه شون و تحویلش می دم و دو تا لیچار بارش می کنم تا دفعه ی آخرش باشه ...
    من موافق نبودم ولی اون دو نفر در حالی نبودن که بشه باهاشون بحث کرد و بچه رو حاضر کردم و اونا با خودشون بردن ...
    من ثمر رو خوابوندم ... دیروقت شده بود و اون نمی تونست صبح از خواب بیدار بشه و خودم منتظر موندم .. .
    یک ساعت بعد دوباره با بچه برگشتن ... در حالی که امین روی دست مامان خواب بود ... فورا یک جا براش درست کردم ... مامان در حالی که می دادش بغل من , با تاسف گفت : طفل معصوم ... پدر و مادرش خونه نبودن ... چه بلایی می خواد سر این بچه بیاد ؟
    گفتم : هیچی ... همونی که سر ثمر اومد ... اینطور که معلومه رضا با سارا هم زندگی خوبی نداره ...

    کاش می دونست که کارش اشکال داره ... کاش می دونست با خود خواهی و غرور نمیشه زندگی کرد اما متاسفانه اون همه کس رو مقصر می دونه الا خودش ...
    رختخواب مامان و بابا رو هم انداختم و اون شب پیش من موندن ... فکر می کردم رضا حتی اگر دیروقت هم باشه , میاد دنبال بچه ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان