داستان دل ❤️
قسمت چهل و هفتم
بخش ششم
با روشن شدن هوا و نق و نق امین بیدار شدم ...
با اینکه خیلی سختم بود , بلند شدم و براش شیر درست کردم ...
نماز خوندم و کنارش دراز کشیدم تا بخوره ... خودش شیشه رو می گرفت ...
همون جا خوابم برد ... از صدای پچ پچ بیدار شدم و چشمم رو باز کردم ...
مامان چایی حاضر کرده بود چون بابای من ارتشی بود عادت داشت صبح زود بیدار بشه ... داشتن با هم چایی می خوردن ...
مامان با تاسف سری تکون داد و گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ... تو اومدی روی زمین پیش این بچه خوابیدی ؟ چرا مادر آخه خودتو اذیت می کنی ؟
گفتم : بچه گرسنه بود ... دیشب که اومدین خواب بود , بهش شیر نداده بودم ...
گفت : به درک ... پدر و مادرش به فکرش نیستن , ما چرا باشیم ؟ ...
اون روز امین رو گذاشتم پیش مامان و در حالی که مرتب غر غر می کرد و نمی خواست اونجا بمونه ولی اونا باید خونه ی من می موندن تا اگر رضا اومد , بچه رو بهش بدن ....
ثمر رو رسوندم و خودم با همه کسالتی که داشتم رفتم مدرسه ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
هر یک ساعت یک بار به خونه زنگ می زدم ولی از رضا خبری نبود ...
اون روز برای اولین بار ... من شاگردامو بردم تو حیاط و بهشون توپ دادم و خودم روی یک صندلی نشستم تا اونا خودشون بازی کنن ...
احساس می کردم هیچ قدرتی تو بدنم نیست ...
ظهر برگشتم خونه ولی از رضا خبری نبود ... خدایا چی شده ؟ نمی شه که اون اصلا یک زنگ هم نزنه ...
ناهاری که مامان درست کرده بود رو خوردیم ... ثمر خوشحال بود و با امین بازی می کرد ...
اونقدر این دو تا بچه همدیگر رو دوست داشتن که باعث حیرت همه شده بود ...
بعد از ظهر , وقتی ثمر و امین رو خوابوندیم ، بابا و مامان پیشم نشستن ... احساس کردم می خوان چیزی به من بگن ...
بالاخره بعد از مقدمه چینی , مامان گفت : ببین لی لا , رضا دست از سر تو برنمی داره ... باید یک فکری بکنی که دیگه جرات نکنه درِ خونه ی تو رو بزنه ...
ناهید گلکار