داستان دل ❤️
قسمت چهل و هفتم
بخش هفتم
گفتم : چیکار کنم ؟ از اینجا برم ؟ پیدام می کنه ... مگه همون روز که اومدم اینجا , پیدام نکرد ؟
گفت : راهش اینه که شوهر کنی ...
گفتم : اییییی مامان جان , ولم کنین تو رو خدا ... تو این بدبختی وقت گیر آوردین ...
گفت : عمه و محمد با من حرف زدن ... آخه این چیزی بود که تو از ما پنهون کردی ؟ نباید به من می گفتی ؟ ...
گفتم : نمی خواستم شماها بدونین که یک وقت به من اصرار نکنین ... حالا خوب شد ؟ جوابتون رو گرفتین ؟ ...
گفت : تو دیوونه شدی ؟ نمی بینی الان همه ی خواستگارات یا زن مرده و یا زن طلاق داده هستن ؟ ... هر کدوم دو تا توله هم دارن ...
محمد هم پسر خوبیه هم اینم که آشناست , فامیله ... معلومه که خیلی هم خاطر تو رو می خواد ...
برای خودش افسره , درآمدش خوبه ... خوشگل و خوشتیپه ... چه مرگته دیگه ؟ ... نمی تونی تنها زندگی کنی ... اینو تو گوشت فرو کن ... تنهایی برای یک زن بیوه خیلی سخته ... تو هنوز خیلی جوونی ، خوشگلی ... نمی ذارن به حال خودت بمونی ... پس کی از محمد بهتر ؟ ... تازه , من و بابات که همیشه نیستیم ...
سامان هم فردا زن می گیره و می ره دنبال زندگیش ... تو تنها می مونی ... ثمر هم یک روز شوهر می کنه ...
پرسیدم : محمد و عمه کی به شما گفتن ؟
گفت : چند روز پیش ... با اون کاری که با حسام و زن بدبختش کردی , ترسیدیم بهت بگیم ... می دونی اون روز فهیمه تا خونه اش گریه کرده بود ؟ ... الانم ازت دلخوره ... ازت توقع نداشت اونطوری باهاش برخورد کنی ... از دلش در بیار مادر ...
بیخودی هم با محمد مخالفت نکن , بذار سر و سامون بگیری ...
پرسیدم : شما محمد رو دیدی ؟ حالش خوب بود ؟
گفت : آره ... برای چی ؟ مگه باید بد باشه ؟ ...
ببین اصلا فکر نمی کردم محمد بتونه اینطوری پررو پررو بیاد بشینه جلوی داییش و تو رو خواستگاری کنه ... به خدا من حدس زده بودم ... می دیدم که تو تا میگی آخ , خودشو می رسونه ...
از بابات بپرس , بهش گفتم این محمد یک خیال هایی تو سرش داره ... بابات زیر بار نرفت ...
ناهید گلکار