خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۴:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم




    بابا تند دمپایی رو پاش کرد و رفت دم در ...
    من و مامان تو ایوون منتظر بودیم که دیدم رضا اومد تو ... بابا رو محکم بغل کرد و سرشو گذاشت روی شونه های اون ... یکم دم در با هم حرف زدن و اومدن طرف ساختمون ...
    من فورا رفتم که امین رو حاضر کنم ...

    رضا اومد و تو پاشنه ی در ایستاد ...
    ثمر خوشحال شده بود و به طرفش دوید و گفت : بابا جون کجا بودی ؟ چرا نیومدی ؟
    رضا اونو بغل کرد و سر و روشو بوسید و گفت : ببخش بابا جون ...

    و در حالی که بغض شدیدی داشت , سرشو به سینه اش چسبوند ... بعد اونو گذاشت زمین ...

    ثمر گفت : من رفتم مدرسه , کلاس اول , تو نیومدی !
    با تاسف گفت : ولی دلم پیش تو بود ... همش داشتم بهت فکر می کردم که دخترم بزرگ شده ...داداشت رو دیدی ؟ دوستش داری ؟
    گفت : آره , خیلی دوستش دارم دیگه نبرش ... پیش من بمونه ...
    رضا که دو زانو جلوی ثمر نشسته بود , از جاش بلند شد و گفت : سلام مامان جون ... ببخشید باعث زحمت برای شما شدم ... می دونم کار بدی کردم ولی به خدا قسم چاره ای نداشتم ... منو ببخشید , خیلی شرمنده شدم ...
    مامان گفت : دشمنت شرمنده ... کاری که از دستمون برنمیاد ... این بچه که آزاری نداره ...
    بابا گفت : بیا تو رضا ... بیا شام بخور ...

    من داشتم کت امین رو تنش می کردم ولی دیدم بابا اصلا معترض رضا نیست که هیچ تازه داره برای شام هم دعوتش می کنه ...
    گفتم : ببخشید آقا رضا لطفا این بار آخرت باشه همچین کاری کردی ... خدا رو شاهد می گیرم این بار می ذارمش تو کوچه و درو می بندم ... خودت می دونی من مسئولیت قبول نمی کنم ...
    خودم هزار تا گرفتاری دارم ... حوصله ی تو و زن و بچه ات رو ندارم ...
    نگاهی از روی عجز به من کرد و گفت : می شه کفشم رو دربیارم بیام تو حرف بزنیم ؟
    گفتم : امین حاضره ... بگیر و برو ...

    بابا رفت جلو و دستشو گرفت و گفت : بیا بشین ... بیا خیلی خسته به نظر می رسی ...  بگو چی شده ؟ مادر این بچه کجاست ؟ نکنه رضا از مادرش قایم کردی ؟ خواهشا ما رو وارد بازی هات نکن ... بردار بچه رو ببر بده به مادرش ...
    رضا کفشش رو درآورد و اومد روی مبل نشست ...
    من دوباره تنم داشت می لرزید ... از کار بابا و مامان که اینقدر برای رضا نقشه کشیده بودن و حالا داشتن بهش شام تعارف می کردن , عصبانی بودم ...
    با غیظ و تر شام ثمر رو گذاشتم تو سینی به بهش گفتم : تو بیا اینجا تو اتاقت شام بخور ... امین رو هم میارم پیش تو ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان