داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و یکم
بخش سوم
قبل از اینکه محمد حرفی بزنه , حسام رو دیدم که داره میاد به ما نزدیک می شه ...
فورا پیاده شدم و بطرفش رفتم و پرسیدم : چی شد ؟ جواب پزشک قانونی اومد ؟
گفت : نه , هنوز همین طور منتظریم ... اگر امروز نیاد رضا باید امشب رو هم تو کلانتری بمونه ولی قاضی صداش کرد و حرفاشو گوش کرد ... اینطوری که خودش می گفت قاضی داره باهاش راه میاد ...
گفتم : حتما قاضی هم از اون مردایی که فکر می کنه مالک زنه و مرد حق داره هر کاری دلش می خواد بکنه ...
حسام پرسید : تو الان طرف کی هستی ؟ می خواهی قاضی محکومش کنه ؟
گفتم : البته نه ولی تا جواب نیومده حق نداشت با رضا موافق باشه ... اگر سر سارا صدمه ای دیده باشه , من تا آخر عمرم تف تو صورت رضا نمی ندازم ...
ساعت نزدیک دو بود که رضا با همون سرباز در حالی که دستشون به هم بسته بود از دادگستری اومدن بیرون و بابا هم پشت سرشون بود ...
بازم با خواهش و تمنا از اون سرباز که اهل یکی از روستاهای ورامین بود , رضا رو سوار ماشین خودمون کردیم و براشون ناهار خریدیم ... بعد بردمیشون کلانتری ...
رضا از بابا خواهش کرد که چند روزی تا آزاد بشه بره شرکت و به کاراش سرکشی کنه ...
اون حالا مثل موش شده بود ... سر به زیر و بدون منم زدن ... همش تشکر می کرد و حالت مظلومانه ای به خودش گرفته بود ...
وقتی خواست از ما جدا بشه , نگاهی به من کرد و با تاسف گفت : لی لا من کاری با سارا نکردم ... اینو به همه ثابت می کنم ولی تو به من شک نکن ... خواهش می کنم باورم کن ...
رضا رفت ... در حالی که من از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم ... آخه من چطور می تونم به تو شک نکنم , وقتی سر منو کوبیدی به دیوار و با وحشی گری منو بوسیدی ؟ ...
اون روز هم با من همین کارو کردی ... من می دونستم که تو وقتی به اون حال میفتی هیچی حالیت نمی شه ...
اگر ثمر دختر تو نبود , بدون شک میومدم و تو دادگاه می گفتم تو چطور آدمی هستی ...
بیچاره سارا جونشو از دست داده , حالا من چطور باور کنم که تو اون کاری رو که با من کردی با اون نکردی ؟ ...
ناهید گلکار