داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و یکم
بخش چهارم
وقتی رسیدیم خونه , مامان رو بیقرار و خسته دیدم ...
اون هم باید دو تا بچه رو نگه می داشت , هم به کار خونه می رسید ...
حسام دلش سوخت و گفت : خوب این چند روز بگین فهیمه بیاد کمک شما ... اقلا بچه رو که می تونه نگه داره ...
لی لا فهیمه یکم از دستت دلخوره , می شه بهش زنگ بزنی از دلش دربیاری بیاد کمک مامان ؟
با سر جواب مثبت دادم و تو دلم داشتم بد و بیراه می گفتم ... آخه من تو موقعیتی بودم که دلخوری از دل کسی در بیارم ؟
با این حال زنگ زدم و گفتم : فهیمه جون حسام اینجاست , تو هم تنها نمون بیا اینجا تا این مشکل حل بشه ...
گفت : چشم میام لی لا جون ... مرسی زنگ زدین ولی فکر نمی کنم مشکلات شما به این زودی حل شدنی باشه ... حسام هم همش درگیر کارای شماست ... الهی بمیرم چه زندگی سختی دارین .. خدا برای دشمن آدم نخواد ...
گوشی رو گذاشتم و به حسام حرفی نزدم ... ترسیدم بین اونا اختلاف بیفته ولی به مامان گفتم :من فهیمه رو شناخته بودم ... حسام می خواست زنش همین ها رو به من بگه ؟ الان موقعی بود که کسی نمک به زخم من بپاشه ؟ ... من نمی خوام فهیمه کاری برای من بکنه ... خودم می مونم و نمی ذارم شما اذیت بشین ... خودت به حسام بگو اگر زنش ناراحته , اونم اینجا نیاد ...
صدای زنگ در بلند شد ... محمد آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : رزیتاست ... اومدن اینجا برای چی ؟ ...
یک مرتبه صدای داد و بیداد و فریاد و شیون تو حیاط بلند شد ... هفت هشت نفر بودن ... رزیتا جلو تر از همه اومد تو ...
دو نفر زیر بغل مادر سارا رو گرفته بودن و با خودشون میاوردن تو حیاط ...
فورا امین رو بغل کردم و به ثمر گفتم : دنبال من بیا ...
و بردمشون تو اتاق ثمر ... درو بستم و گفتم : عزیز مادر می شه بیرون نیای و مراقب داداشت باشی ؟ همین جا بمون ... دوست عمه رزیتا مُرده , خیلی ناراحته ... قربونت برم می تونی این کارو بکنی ؟
گفت : بله مامان جون , معلومه که می تونم ...
بوسیدمش و اومدم بیرون و در اتاق رو بستم ...
رزیتا رسیده بود بالا ... تا چشمش به من افتاد گفت : وای لی لا ... دیدی ؟ دیدی چه خاکی تو سرمون شد ؟ ... ای خدا وایییی ...
رزیتا رو بغل کردم ...
با گریه گفت : تو می دونی چه اتفاقی افتاده ؟ چرا سارا مُرده ؟ ما رضا رو پیدا نمی کنیم ...
یکراست رفتیم خونه ی رضا کسی نبود ... فکر کردیم بریم خونه ی مامان تو شاید خبر داشته باشن ... سامان ما رو آورد اینجا ...
بگو رضا کو ؟ حتما خیلی ناراحته ...
بابا و حسام و محمد تو حیاط بودن داشتن با برادر سارا حرف می زدن ... تعارفشون می کردن بیان بالا تا باهاشون صحبت کنن ...
پیدا بود که از چیزی خبر ندارن ... همه تو حیاط معطل بودن و مادر سارا روی پله ها نشسته بود ...
اون می دونست که اینجا خونه ی منه و حاضر نبود بیاد بالا ... بقیه هم نیومدن و سراغ رضا رو می گرفتن ...
ناهید گلکار