داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و دوم
بخش سوم
وقتی رضا داشت در مورد کفن و دفن سارا حرف می زد , حالم بد شد ... ممکن بود الان به جای سارا ؛ من جنازه باشم ...
داشتم فکر می کردم ما چرا داریم به همچین آدمی کمک می کنیم ؟! ...
انگار اصلا براش جون اون آدم مهم نبود ... به هر حال سارا زنش بود و مادر بچه اش ...
نمی دونم یک طوری بیزار بودم از خودم ، از کاری که برای اون می کردم ... مطمئن نبودم ...
برای همین وقتی خواستن برن , به رضا گفتم : امین رو حاضر کنم ؟ می بریش دیگه ؟ ... صلاح نیست اینجا بمونه ...
با تعجب پرسید : کجا ببرم ؟ بذارمش پیش کی ؟
با تندی گفتم : توقع نداری که من بچه ی تو و سارا رو نگه دارم ؟ نمی تونم رضا ... من برای خودم زندگی دارم , اسیر دست تو که نیستم ...
مامان دخالت کرد و گفت : لی لا جان الان وقت این حرفا نیست مادر ... بذار بره , هزار تا بدبختی داره ... کوتاه بیا , من کمکت می کنم ...
رضا گفت : آره , می دونم حق با توست ولی افسوس الان جایی رو ندارم اون بچه رو ببرم ... تو که زحمت کشیدی , چند روز دیگه ام روش ... لطفا ...
گفتم : اون بچه لباس نداره , وسایلش نیست ... خوب ببرش پیش رزیتا و مادر سارا ... اونا بهتر می تونن نگهش دارن ...
گفت : نه , اگر لازم باشه براش پرستار می گیرم ولی دست اونا نمی دم ...
گفتم : برو حداقل یکم براش وسیله بیار ...
گفت : دلم نمیاد پا بذارم تو اون خونه ی لعنتی ... یک روز خوش اونجا نداشتم ... اگر دست خودم بود خرابش می کردم ... پول می دم برین هر چی لازم داره براش بخرین ...
و سرشو انداخت پایین و رو کرد به بابا و گفت : اول بریم ماشین رو از جلوی بیمارستان برداریم ... محمد نمیای ؟ ... بیا دیگه داداش , دیر می شه ...
محمد مردد بود که بره یا نه ... نگاهی به من کرد و گفت : به نظرت لازمه منم برم ؟
گفتم : نمی دونم ... وقتی بهت می گم نیا اینجا گوش نمی کنی ... رضا همه چیز رو به آدم تحمیل می کنه ... دیدی که پولشم به رخ من کشید و رفت ...
این ضربه رو هم خورد ولی تغییری نکرد ... حرف , حرف اونه , تصمیم می گیره و اجرا می کنه ... تو اگر می خوای نری نرو , برای من مهم نیست ...
خندید و گفت : من تو رو با رقیب تنها نمی ذارم ... اگر شب اینجا بمونه , منم می مونم ؛ گفته باشم ... بعدا گله نکنی ...
تو این همه درگیریِ فکری که من داشتم , این کارای محمد و رضا برام زیادی بود ...
هر وقت یادم میومد که دارم بچه ی رضا رو تر و خشک می کنم , بدنم داغ می شد و حس بدی بهم دست می داد ولی وقتی اون بچه ی طفل معصوم و بی مادر رو بغل می کردم و اون با چشم های درشت و براقش به من می خندید , اصلا فراموش می کردم که اون کیه و چرا اینجاست ...
اون بی گناه بود و فقط یک بچه ای بود که مادرشو از دست داده ... معلوم نبود در آینده چی به سرش میاد و زیر دست چه کسی میفته ...
ناهید گلکار