داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و دوم
بخش چهارم
مراسم خاکسپاری تموم شد و بابا که همه جا با رضا بود , وقتی برگشتن گفت : فامیل سارا خیلی به رضا بی احترامی کردن و یک جورایی رضا رو تو مرگ سارا مقصر می دونستن ... چند بار هم نزدیک بوده درگیری بینشون پیش بیاد ...
اما محمد زودتر از اونا برگشت ... از راه که رسید , گفت : لی لا باورم نمی شه فامیل های سارا ، اینا بودن ؟!! خیلی آدم های شر و بی آبرویی بودن که اصلا براشون مهم نبود که این مجلس ختم با احترام برگزار بشه ...
بابات تقریبا رضا رو فراری داد ... منو هم کسی نمی شناخت , اگر نه منم می زدن ...
گفتم : محمد حرف منو گوش کن , برو خونه خودتون ... تا یک مشکلی پیش نیومده , از اینجا برو ...
از من خاطرت جمع باشه , جز نگه داشتن امین کاری نمی کنه ... اگر برات قسم بخورم باور می کنی و می ری ؟
با خونسردی گفت : مگه حالا چی شده ؟ کاری نکردم که ... خونه ی دختر دایی هم نرم ؟ ای بابا این چه دنیایه ؟ می بینی زن دایی ؟ داره بیرونم می کنه ...
مامان گفت : آره محمد جان برو , اینجا نمون ... ما خودمون الان رو زلزله نشستیم ... چون رضا میاد اینجا و فامیل زنش هم می دونن ... ممکنه بیان اینجا سر و صدا درست کنن ... بهتره ما هم اینجا نمونیم ...
اگر یک بلایی سر تو بیاد جواب مادرت رو نمی تونم بدم ... بدجوری از چشم ما می بینه ...
گفتم : مامان جان شما داری با دیوار حرف می زنی , محمد گوش نمی کنه ...
خندید و گفت : چرا به خدا گوش کردم ...
گفتم : اگر گوش کردی برو دیگه ... خسته شدی برو خونه ی خودتون و استراحت کن ... ( با صدای بلند ) اینجام نیا دیوار ...
خندید و گفت : خوب گفتی ... من دیوار این خونه شدم , کَنده نمی شم ... دلم برای شماها شور می زنه , نمی تونم تنهاتون بذارم ... حسام و سامان که پاشونو کشیدن کنار ...
مامان گفت : سامان که اصلا از اول دخالت نمی کرده و نمی کنه چون از رضا بدش میاد ... حسام هم زنش نمی ذاره ... دیدی لی لا هم زنگ زد نیومد ...مردم نمی خوان خودشونو تو دردسر بندازن ...
محمد گفت : زن دایی من می رم خونه و یک سر می زنم و برمی گردم , مامان نگران می شه و تازه امشب امیر هم از سربازی میاد ، ببینمش و بیام ...
گفتم : خودتو اذیت نکن , امشب پیش برادرت بمون ... لطفا ... داری با من لجبازی می کنی محمد , خسته ام نکن ... امشب نیا ...
حرفی نزد و رفت ...
ناهید گلکار