داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و سوم
بخش دوم
تنم مثل بید می لرزید ... احساس می کردم دارم سکته می کنم ...
مامان به من نگاه کرد و گفت : دارم پس میفتم ... اینا کین ؟ خواهر و برادر چرا اینطوری با هم حرف می زنن ؟
خجالت داره به خدا ... دشمن با هم اینطوری حرف نمی زنه ...
بابا گفت : شماها دخالت نکنین ... بیاین کنار و گوش ندین ...
منم دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم ... یادآوری خاطرات دردناک گذشته , دوباره منو داغون کرد ... تصمیم خودمو گرفتم و درو باز کردم و داد زدم : بیرون , با هر دوی شمام ... ساکت بشین ... دیگه نمی تونم این منظره ها رو تماشا کنم ... تمومش کنین این خیمه شب بازی رو ... هر دو تاتون مارمولکین ...
رزیتا از اینجا برو بیرون ... بهت قول می دم رضا هم پشت سرت میاد ... بچه شو برمی داره و می ره ...حرف آخرمه ...
رزیتا گفت : به خدا لی لا تقصیر من نبود , خودش به سارا رو می داد ... اگر اون نمی خواست که اون جرات نمی کرد پاشو بذاره تو خونه ی رضا ... تو بگو جرات می کرد ؟
گفتم : نمی دونم , برام دیگه مهم نیست ... فقط ساکت بشین , نمی خوام چیزی بشنوم ... می خوام شماها دست از سر منبر دارین ... واقعا چی می خواین از جون من ؟ ولم کنین دیگه ... ای بابا , چه گرفتاری شدم ... دردسرهای شماها تمومی نداره ؟ ... نمی فهمین امشب شب اول قبر اون بیچاره است ؟ باید روحش در عذاب باشه ؟ شما دو نفر هم تن منو می لرزونین هم روح سارا رو معذب می کنین ...
یک امشب رو هم نمی تونستین آروم باشین ؟
گفت : تو بگو من چیکار کنم ؟ رضا نباید تو مجلس عزای زنش باشه ؟
گفتم : دلش نمی خواد ... چرا درکش نمی کنی ؟ وقتی اونا می خوان دعوا راه بندازن , بیاد چیکار کنه ؟ ...
اگر تو یک ذره درایت داشتی و پشت برادرت در میومدی , اونا هم همین کارو می کردن ولی تردید تو باعث شده همه چیز رو به هم ریختی ... رزیتا در خونه ی من دیگه به روی تو باز نمی شه ولی رضا کرایه ی این خونه رو می ده و به همین اندازه حق داره ... فقط به این خاطر بهش اجازه دادم بیاد اینجا ...
بعدم عادت ندارم کسی رو که زمین خورده لگد بزنم مثل تو ... حالا برو ...
ناهید گلکار