داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و سوم
بخش پنجم
رابطه ای بین من و سارا نبود ... من نمی خواستم به تو خیانت کنم ... یکشب ..........
دست هامو گذاشتم روی گوشم و گفتم : رضا تو رو خدا به من رحم کن ... برو بخواب , من دوست ندارم برای من توضیح بدی ... اگر پیش وجدان خودت راحتی , من قبولت دارم تو بی گناهی ... حالا برو بخواب ...
گفت : پس هیچی , ولش کن ... حالم خیلی خرابه ... یک مسکن به من می دی ؟ ...
مسکن رو که بهش دادم , گفت : مرسی ... یک چیزی می خواستم بهت بگم ... شاید وقتش نباشه ولی بهتره بگم ... اون آپارتمان رو که به اسمت کرده بودم , یادته ؟ الکی گفتم به اسم خودم کردم ... مال توست ... تو اینقدر ساده ای که فکر نکردی من چطوری اونو به اسم خودم برگردوندم ...
طبقه ی سوم زیر آپارتمان خودمون ... هر کاری می خوای باهاش بکن ... فقط یک خواهش ازت دارم ... تا من دوباره سر پا بشم , امین رو نگه دار ... این فقط یک خواهشه , اگر دلت نمی خواد قبول نکن ، یک کاریش می کنم ولی به کسی جز تو اعتماد ندارم ...
گفتم : رضا بچه مسئولیت داره , منم سر کار می رم و مامانم باید اونو نگه داره ... خودت می دونی نمی شه ... دلم می خواد کمکت کنم ولی امین خیلی کوچیکه ... حالا تا این مراسم تموم بشه , چشم ولی بعدا ببرش , من نمی تونم ...
و از اتاق اومدم بیرون ...
حال عجیبی داشتم ... از خودم ، از دنیا و از هر چی عشق و عاشقی بود متنفر شده بودم ...
من هنوز اینو می فهمیدم که رضا چقدر منو دوست داره و این به شدت آزارم می داد ...
مامان پشت در نشسته بود و به حرفای ما گوش می داد ... به من نگاه کرد ... چشم اونم گریون بود ...
مادر بود و نگرانِ دخترش ... خودمو انداختم تو آغوشش ... تنها جای امنی که می شناختم ...
دستی به سرم کشید و گفت : قربونت برم ازش دوری کن .. .من فردا به سامان می گم بیاد اینجا , بابات و رضا برن خونه ی ما ... اینطوری بهتره ...
ناهید گلکار