خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش سوم




    صورتش یک مرتبه خیس عرق شد ...
    نگاهی نا امیدانه به من کرد که انگار توقع همچین حرکتی رو از من نداشت و شل شد نشست روی مبل ...
    کمی به اطراف نگاه کرد ... احساس کردم دهنش خشک شده چون چند بار باز و بسته کرد ...

    یکم فکر کرد و گفت : می دونستم ... من اینو می دونستم که رضا روی تو اثر می ذاره ... متاسفم ... برای خودم نه , برای تو متاسفم ... زندگی رو شوخی گرفتی ... داری چاه رو می بینی و خودتو میندازی توش ...
    اگر اینطوره و خودتو عاقل می دونی , من حرفی ندارم ...
    برو بنداز ولی اینو بدون که داری اشتباه می کنی ...
    بچه ی رضا رو نگه داشتن یعنی اینکه هر روز باهاش کلنجار بری ... خانم عاقل اینم می دونی ؟
    گلومو بغض گرفته بود ... دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و بگم دروغ گفتم ولی این کارو نکردم چون نه به صلاح من بود نه به صلاح اون ...
    گفتم : من حالا از پس رضا برمیام , تو نگران نباش ...
    محمد هم بغض کرده بود ... باورم نمی شد ...
    با همون حال گفت : تو منو دوست داری , می دونم داری چون از میزان عشق خودم باخبرم ... حالا چی شده که این تصمیم رو گرفتی , نمی دونم ...
    لی لا من وقتی کوچیک بودم تو رو دوست داشتم ... هر چی بزرگتر می شدیم من عاشق تر بودم و تو بی توجه تر ... باور می کنی از عشقت می سوختم ولی اینو قبول کرده بودم که من همیشه تو فراق تو می مونم ...

    گفتن عاشق عماد شدی و می خوای ازدواج کنی ؛ نا امید شدم ... گفتن عماد زن گرفته ؛ امیدوار ... گفتن لی لا خواستگار مهندس داره ؛ نا امید ...
    لی لا با قهر اومده خونه ی ما ؛ امیدوار و همین طور در تلاطم بودم و دم نزدم ... حتی یک حرکت کوچیک نکردم که مزاحم تو بشم ... نگاهم رو ازت می دزدیدم چون منو رسوا می کرد ... الان چه مانعی بین ماست که نا امیدم می کنی ؟ ...

    دلت برای عالم و آدم می سوزه جز من ؟ تو می دونی داری با قلب و روح من چیکار می کنی ؟ نکن لی لا ... به خاطر خدا خودتو دوباره بدبخت نکن ...
    امین تو بغلم خوابش برد .. گذاشتم تو تخت ثمر و برگشتم ...
    محمد هنوز تو همون هال بود ... نمی دونستم با اون چیکار کنم ... یک کلمه حرف من باعث می شد هر دوی ما تو دردسر بیفتیم و حالا در شان من نبود که شوهرعمه بخواد حرفی بزنه تا جلوی این ازدواج رو بگیره و این حرف مثل بمب تو فامیل بپیچه ... و این برای من یعنی مرگ تدریجی ...
    اینو نمی خواستم و یقین داشتم اون الان ساکته چون من جواب منفی دادم ... اگر رضایت خودمو اعلام می کردم , چیزایی پیش میومد که جبران ناپذیر بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان