داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش چهارم
گفتم : فقط یک چیزی بهت می گم ... تو مرد عاقلی هستی برو فکر کن و ببین به من حق می دی یا نه ؟ ...
بازم منو تحت فشار قرار می دی ؟ ...
می دونی که تحمل دیدن ناراحتی کسی رو ندارم ... حالا خوب به حرفم گوش کن و حرفی نزن و برو اگر منو دوست داری اینو ثابت کن ...
اول خودتو تو شرایط من قرار بده ...
محمد خسته ام , تو دیگه بیشتر از این منو ناراحت نکن ... خواهش می کنم کاری رو که رضا با من می کنه , تو نکن ... بذار یکم نفس بکشم ...
از جاش بلند شد و کاپشنشو پوشید و راه افتاد ... دم در برگشت و نگاهی به من کرد و گفت : برای اینکه بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم , می رم ... بازم نا امید شدم ولی می دونم که یک روز دوباره امیدوار می شم ...
تو به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داری ؟ من و تو تقدیر هم هستیم , این به من ثابت شده ... اگر این بار هم سر راه هم قرار گرفتیم تو هم دیگه باهاش نجنگ ... منتظر اون روز می مونم ... من یا تو رو می خوام یا هیچکس رو ...
مراقب خودت باش ...
و درو باز کرد و آهسته پشت سرش بست و همون طور آروم از پله ها رفت پایین و از حیاط رفت بیرون ...
پشت پنجره خشکم زده بود ... بلاتکلیف به در خیره شده بودم ... نمی دونستم اون واقعا ولم کرده یا برمی گرده ؟ ...
ته دلم آرزو می کردم که دوباره محمد رو ببینم که از اون در بیاد تو ... این بار اگر اومد , به طرفش پرواز می کنم ... خودمو می ندازم تو آغوشش ... بدون هیچ ملاحظه ای و می گم تو تقدیر من بودی ...
چند دقیقه بعد سامان و ثمر اومدن ... سامان پرسید : پس محمد کو ؟ دیدم اومد ... رفت ؟ چرا تو این شکلی شدی ؟ دعواتون شد ؟ حرف بزن خواهر ... چی شده ؟
با سرعت رفتم تو اتاقم و درو بستم و تا تونستم از ته دلم گریه کردم ...
متاسفانه باز من عاشق شده بودم و شاید این بدترین اتفاقی بود که تو اون شرایط می تونست برای من بیفته ...
وقتی آروم شدم با خودم فکر کردم عیب نداره تو بهترین کارو کردی ... اون همه ؛ تو زندگی عاشق بودی چی شد ؟ فراموش کردی , اینم روش ... صبر کن ... چاره ای هم نداری ...
رضا تا مراسم هفت برگزار شد خونه ی من نیومد ولی هر روز زنگ می زد و گزارش کاراشو به من می داد ...
از این کارش خوشم نمی اومد چون طوری با من برخورد می کرد که انگار وظیفه داره به من خبر بده ...
ناهید گلکار