داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و چهارم
بخش هفتم
رفتم تو اتاق خوابم ...
امین تو تختش آروم خوابیده بود ...
رضا کفشش رو درآورد و اومد به من کمک کنه ... با تعجب پرسید : تخت خریدی ؟
گفتم : چیزه ... امروز خریدم ... بچه ... چیزه ... گناه داشت , زمین سرد شده ... خودش لباس امین رو تنش کرد و اونو بغل کرد ... امین بیدار شد ... یکم نق ونق کرد ... می خواست از بغل رضا بیاد پیش من ...
گریه ام گرفته ... چرا دلم نمی خواست اون بره ؟ ... ای خدا ,از دست این دل ... از دست این دل ...
تند و تند وسایل امین رو گذاشتم توی ساک و دادم دستش ... در حالی که امین دیگه به گریه افتاده بود و خوابش میومد و فکر می کرد اونی که براش لالایی می گه تا اون بخوابه , منم ...
می خواست از بغل رضا بیاد بغل من ...
رضا چند تا آهسته زد تو پشتش و گفت : بریم بابا جون ... خوابت میاد ... چشم , الان می برم شما رو می خوابونم ...
من زود کلاه امین رو بردم سرش کشیدم ... دور گردنشو محکم کردم ...
گفتم : مراقبش باش , ازش جدا نشو ... اون الان خیلی تنهاست ...
گفت : منم تنهام ... قبلا هم تنها بودم ... خیلی وقته ولی هر دومون عادت می کنیم ... خداحافظ ... بازم ممنونم از شما ...
و از در رفت بیرون ... دنبالشون رفتم ... تو ایوون ایستادم ... امین هنوز دستش به طرف من دراز بود ...
به در کوچه که رسیدن , دیدم طاقت ندارم ... دلم نمی خواد رضا اون بچه رو ببره ... هر چی بادا باد ...
داد زدم : رضا ... نبرش ... من نگهش می دارم ... نبرش ...
و دویدم به طرف اون و امین رو ازش گرفتم و محکم تو سینه ام فشار دادم و قبل از اینکه رضا بخواد حرفی بزنه , برگشتم تو اتاق با عجله طوری که می ترسیدم دوباره اونو ازم بگیرن لباسشو درآوردم و چندین بار از دل و جون بوسیدمش ...
ناهید گلکار