داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و پنجم
بخش پنجم
ما که رسیدیم بالای سر رضا , انگار اون منتظر ما بود ... با چشم اشاره کرد بیا جلو ... از دیدن اون گریه ام گرفت ...
خیلی بدجور زده بودنش ... گردن و کمرشو بسته بودن و زخم هاش پانسمان شده بود ... تمام صورت و بدنش کبود بود ...
می گفت : به پلیس گفتم چهار نفر بودن ... برادر رزیتا هم بود ...
گفتم : پلیس می گفت برادر سارا انکار کرده ...
گفت : من تازه به هوش اومدم , الان بهشون گفتم ... آخ زدن استخون هامو شکستن ... همه جام داغون شده ...
می دونی لی لا , جون امین رو نجات دادی ... همش دارم فکر می کنم چقدر خوب شد نذاشتی ببرمش ...
فکر کنم کار خدا بود ...
گفتم : حرف نزن , آروم باش ... چیزی می خوای بهت بدم بخوری ؟
گفت : نه , نباید چیزی بخورم ... بعد از ظهر می برن عکسبرداری ... بچه ها چطورن ؟
گفتم : خوبن , نگران نباش ...
گفت : آخ ... اوه ... لی لا تو رو خدا حلالم کن ... بذار این دردسرها دست از سرم بردارن ...
گفتم : بازم حرف مفت زدی ... تو که ما رو می شناسی , از کسی کینه به دل نمی گیریم ... ما آدم های ساده ای هستیم که دلمون می خواد همون طور ساده زندگی کنیم ... کینه مال من نیست ... ببین پیش توام , اگر کینه داشتم که نمی اومدم اینجا ...
به زحمت گفت : تو نمی دونی چقدر دوستت داشتم و دارم ... اگر خدا عمری بهم بده جبران می کنم , قول می دم ... من مثل شماها آدم های ساده و مهربون جایی ندیدم و نشنیدم ...
گفتم : نمی خوام ... تو خودت خوب زندگی کن , من ازت چیزی نمی خوام ...
نگاه عاشقانه ای به من کرد و زیر لب به زحمت و آهسته گفت : اینو بدون تو تنها عشق زندگی من هستی عزیز دلم ...
و بعد چشمشو بست ...
صداش کردم چند بار : رضا ... رضا جون چشمتو باز کن ...
ولی انگار مدت هاست خوابه ...
پرستا ر رو صدا زدم اومد و گفت : چیزی نیست , اثر داروهاست ... از اتاق برین بیرون بذارین بخوابه ... بعد از ظهر بیاین وقت عکسبرداری کمکش کنین ...
به بابا گفتم : شما برو , من می مونم تا بعد از ظهر ...
گفت : نه , کاری ندارم هستم ... تو رو اینجا تنها نمی ذارم ولی می رم به مامانت زنگ بزنم و برگردم ...
ولی رضا دیگه به هوش نیومد ... دکتر اومد ... معاینه شد بردنش برای عکسبرداری ولی اون دیگه چشمشو باز نکرد ...
سر شب بهش دستگاه وصل کردن تا با اون نفس بکشه ...
دکتر گفت صبح باید عمل بشه ... طحالش بر اثر ضربه پارگی داده و خونریزی داخلی داره ...
عصبانی شدم و پرسیدم : این بیمار خونریزی داخلی داره , شما می خواین صبح عملش کنین ؟ چرا ؟ برای چی ؟ پول می خواین ؟ چیکار کنم که همین الان عمل بشه ؟ صبح یعنی چی ؟
گفت : الان متخصص نیست ... بیمارستان هم شلوغه , مجروح جنگی داریم ... طوریش نمی شه , خونریزی خطرناک نیست ... ما بهتر می دونیم یا شما ؟
گفتم : تو رو خدا کمکم کنین ... اگر فکر می کنین یک ذره براش خطر داره ببرمش یک بیمارستان دیگه ...
گفت : هر طور خودتون می دونین ولی تکون دادنش بیشتر براش خطر داره ... اگر خطری بود همین الان عمل می شد دیگه ... چیزی نمی شه , نگران نباشین ...
تا صبح بالای سرش موندم ولی رضا حتی پلک هم نزد ...
مدام باهاش حرف می زدم ... یاد زمانی افتادم که ثمر تو بیمارستان بود و با همین کار حالش بهتر شد و حالا رضا تو همون حال و روز , جلوی من افتاده بود ...
ناهید گلکار