داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و ششم
بخش چهارم
روزی که رفت خونه و دید اثاث شما رو سارا جمع کرده و براتون فرستاده و دیگه چیزی توی خونه ی رضا از شما باقی نگذاشته , باهاش دعوای مفصلی کرد و اومد پیش من ...
خیلی حالش خراب بود ... منم بردمش باغ جاده چالوس ... فکر می کردم حالش بهتر می شه ولی بدتر شد ...
از اینکه اون شب شما رو اینجا ناراحت کرده بود پشیمون شده بود و تا صبح در مورد شما با من حرف زد و نخوابید ...
محال بود با هم باشیم و اون از شما نگه ... اینا رو بهتون می گم که رضا رو ببخشین ... اون آدم بدی نبود ولی خوب یک اخلاق هایی هم داشت ...
می دونم شما خیلی اذیت شدین ولی حالا که دستش از دنیا کوتاه شد , اونو ببخشین و زندگیشو جمع و جور کنین به خاطر بچه ها ...
منم کمکتون می کنم ... تنهاتون نمی ذارم چون به رضا مدیون هستم ... یک جورایی که حالا بماند , از بحث خارج می شیم ولی تو رو خدا رضا رو ببخشین ...
گفتم : نمی دونم به شما چی گفته ولی من اصلا کینه ای ازش به دلم ندارم ... خوب من هنوز باورم نشده که رضا دیگه نیست ... واقعا نمی دونم باید چیکار کنم ؟
وکیل رضا , آقای آذری , مرد جوونی بود که یکم لهجه ی ترکی داشت ... تازه دفتر وکالت باز کرده بود و یکی از مریدهای رضا بود ... توی تمام مراسم حاضر بود و خیلی زیاد هم گریه می کرد ...
گفت : من هر کاری از دستم بربیاد می کنم ... اگر بخواین خودم بهتون کمک می کنم به خاطر بچه هاش ... شما اول باید برین سراغ مستاجراتون ... باید بدونن که از این به بعد با شما طرف حساب هستن ... فکر می کنم برای این کار برین تو خونه ی مهندس بشینین , بهتره ...
ناهید گلکار