خانه
237K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۱:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش اول



    اونقدر پیاده رفتم که احساس کردم پاهام داره از سرما یخ می زنه و قدرت راه رفتن رو نداشتم ...
    همین طور که گریه می کردم , کنار خیابون روی یک سکو نشستم و چنان دلم برای خودم سوخت که دستمو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم ...
    مردم از کنارم رد می شدن و به من نگاه می کردن ... یکی می خواست به من کمک مالی بکنه , اونا فکر می کردن من از بی پولی گریه می کنم نمی دونستن که برای چی مرثیه می خونم ...
    اونا نمی دونستن چقدر توی دل من درد و رنجه ...
    دلم می خواست فریاد بزنم و اونچه که تو دلم بود برای همه بگم ... حوادثی که برای من توی مدت کم اتفاق افتاده بود و روح و روانم رو به شدت آزرده بود و نمی تونستم باهاش کنار بیام و حالا این پیشنهادی که ظاهرا چاره ای جز قبولی اون نداشتم , منو تحت فشار قرار داده بود ...
    احساس می کردم با قبول کردن مسئولیت کارای رضا , از محمد دور می شم ... من اینو می دونستم و این به منزله ی از دست دادن همیشگی محمد بود ...
    اشک هامو پاک کردم ... با خودم گفتم : لی لا ... اون خدایی که تو رو تا اینجا آورده و صدای مظلومیت تو رو شنیده , بقیه ی راه هم با توست ... خودتو نباز ... تو از آینده خبر نداری ... برای چیزی که نمی دونی ، خودتو آزار نده ...
    همون طور که این چیزا رو پیش بینی نمی کردی و برات پیش اومد ... پس به امید خدا و توکل به اون ...
    یک نفس عمیق کشیدم و برگشتم خونه ...
    مگر آدما در مقابل سختی ها و ناملایملات زندگی کار دیگه ای ازشون برمیاد ؟
    منم همون کارو کردم ... تسلیم شدم ...
    مامان با چشم نگران منتظرم بود ... امین تو بغلش بود و گریه می کرد و با دیدن من باز خودشو به طرفم دراز کرد ... می خواست بیاد بغلم ... نشستم روی مبل ...
    گفتم : شرمنده ی شما هستم مامان جون , منو ببخش ... حسابی تو دردسر افتادی ... چیکار کنم ؟ شما به من بگو چیکار کنم ؟
    گفت : اول این بچه رو بگیر که فکر کنم دیگه پسر تو شده ...

    با این حرف حال عجیبی به من دست داد ... نگاهی به امین کردم که دست کوچولوش به سمت من دراز بود ... با اشتیاق در آغوشم گرفتم و با تمام احساسم بوسیدمش ...

    تازه متوجه شده بودم که من اون بچه رو خیلی دوست دارم ... خیلی زیاد ...

    آهسته در حالی که بغض کرده بودم , درِ گوشش گفتم : جانم , پسرم , عزیزم , نمی ذارم تو توی این دنیای بی رحم تنها بمونی ... برام مهم نیست از کجا و چطوری تو زندگی من پا گذاشتی ... مهم اینه که بین ما محبتی ناخواسته به وجود اومده که من می دونم این خواست خداست ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان