داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هفتم
بخش چهارم
گفتم : به من چه ؟ به من چه ؟ به من چه ؟ همش من دلم باید برای شماها بسوزه ... یک بار دل تو برای من سوخت ؟ یک بار گفتی من چیکار می کنم و ثمر حالش خوبه یا نه ؟ تو غصه داری , منم دارم ... از تو هم بیشتر ... پس هر کس با درد خودش بره بسازه ... حالا دیگه راحتم بذار ...
اشک هاشو پاک کرد و گفت : اومدم امین رو ببینم ... مادر سارا می تونه اونو نگه داره ... اگر نمی خوای نگهش داری , بده ببرمش ...
گفتم : نمی دم ... رضا اونو دست من سپرده , به هیچ کس نمی دم ...
گفت : دستت درد نکنه چون مادر صابر خیلی مریضه ولی نگران بچه ی ساراست ... منم که وضعیتی ندارم یادگار رضا رو مراقبت کنم ...
گفتم : پس حرفی نمونده ... برو دیگه می خوام برم لباس عوض کنم , خسته ام ... برو اینجا نمون ...
گفت : تکلیف من چی می شه که این همه سال با یک بچه ی آواره شدم ؟ ...
دندون هامو به هم فشار دادم ... بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا لباسم رو عوض کنم بلکه اون بره ...
اما دنبالم اومد و تو پاشنه در ایستاد و پرسید : یک خواهش ازت داشتم لی لا ... ببین من از تو بدبخت ترم , خواهش می کنم به حرفم گوش بده و روی منو زمین ننداز ... بذار کنار هم باشیم , اینطوری کمتر به ما سخت می گذره ... من کسی رو ندارم ... تو خونه ی مادر صابر راحت نیستم و مادرش وضع مالیش خوب نیست ... نمی تونم اونجا بمونم ...
تا صابر تو زندانه , من مجبورم تهران باشم ... می شه ازت خواهش کنم توی یکی از اون آپارتمان های رضا بشینم ؟
ناهید گلکار