خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۰۲:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هفتم

    بخش پنجم



    برگشتم به صورتش با تنفر نگاه کردم ... خون توی رگ هام به جوش اومد ... با غیظ گفتم : پس برای همین اومدی ... دستت درد نکنه ... بازم من داشتم خر می شدم ... بازم گول زبون تو رو خوردم ...
    رزیتا من خیلی احمقم اگر دوباره بخوام به تو اعتماد کنم ...
    برو دست از سر من بردار ... اختیار اون آپارتمان ها دست من نیست ... رضا وکیل داره و الانم ناظر حقوقی اموال اونه ... به ... من ... ربطی نداره ... اموال رضا باید نگهداری بشه تا بچه هاش بزرگ بشن ... دیگه هم حرفشو نزن و از اینجا برو ...

    با صدایی مثل ناله و التماس گفت : این که تو همه چیز رو بالا بکشی , به نظر خودت درسته ؟ کی گفته تو حق داری روی دارایی برادر من دست بندازی ؟ خوب منم خواهرشم , حق دارم ...
    دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : هنوز ده روز نشده , تو رو خدا در مورد ارث و میراث حرف نزن ... ولم کن برو از راه قانونی هر کاری دلت می خواد بکن ... پیش من دیگه نیا چون حق تو دست من نیست ولی اینو بدون که حق من دست تو بود و به من ندادی ...
    گفت : شاید از راه قانونی نتونم ولی نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره ...
    گفتم : خیلی پرروتر و وقیح تر از اونی هستی که فکر می کردم ... حتی حالا هم داری برای من خط و نشون می کشی ... تو به اندازه کافی به من و رضا بدی کردی ... حالا تقاص اون کارای تو رو همه ی ما داریم پس می دیم ... حالا برو گمشو هر غلطی دلت می خواد بکن ...
    یکم به من با حرص نگاه کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن ...
    مامان از اتاق اومد بیرون دخالت کرد و گفت : رزیتا جان بس کن دیگه ... ما اهل این کارا نیستیم ولی اینو می خوام بدونم تو که روت نشد تو کفن و دفن برادرت شرکت کنی, قبول ... حالا چطوری روت می شه بیای خونه شو بخوای ؟ ... تو که می دونی شوهرت چیکار کرده , حالا بری توی خونه ی اون بشینی ؟

    فردا , همین دو تا بچه مدعی لی لا نمی شن ؟ ...
    گفت: به خدا اون نمی خواست رضا طوریش بشه ./. پسر خاله اش این کارو کرد و الان فراریه ولی همه ی تقصیرا افتاد گردن صابر ...
    مامان گفت : تا اونجا که من می دونم رضا خدابیامرز از تو راضی نبود , خودتم اینو می دونی ... پس به جای اینکه نمک رو زخم بچه ی من بریزی , سعی کن یکم آدم باشی ... برو بچه ی من عزاداره , نمی خواد جواب تو رو بده ...
    رزیتا یکم دیگه توضیح داد ولی من گوش نکردم که مجبور بشم بهش جواب بدم یا حرص بخورم و بالاخره اون با گریه و دلخوری درو زد به هم و رفت ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان