داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هفتم
بخش ششم
ولی تمام فکر منو مشغول کرده بود ... مامان هم همینطور ... گفت : لی لا به نظرت باهاش بد حرف نزدیم ؟ دلش نشکسته باشه ؟ ...
گفتم : نمی دونم ولی اینو می دونم که اون دل منو بدجوری شکسته ... این فکر که چقدر دنیا روی حساب و کتابه , اینکه میگن از هر دست بدی از همون دست پس می گیری واقعا درسته ... این چاله رو رزیتا برای من کنده بود تا به مقصودش برسه ولی حالا خودش توی اون چاله افتاده ...
گفت : من بالاخره نفهمیدم جریان چی بود که رضا با رزیتا اون طوری دعوا می کرد ؟ ...
گفتم : از همون روزی که رزیتا اومد برای عقد من و اخم هاش تو هم بود و حتی به من تبریک هم نگفت , منِ ساده نفهمیدم ...
مامان , اولین شبی که رفتم خونه ی اونا موندم , رزیتا تمام شب رو سعی کرد زیر آب رضا رو بزنه و منو از این کار منصرف کنه ... موفق نشد ولی تونست ذهن منو نسبت به اون خراب کنه و من از همون اول طرف رضا جبهه گرفتم و در مقابل اون دست براه پا براه راه رفتم ...
به حساب خودم سعی می کردم مسائلی که برای زن اولش پیش اومده , برای من نیاد و این باعث شده بود که همیشه از رضا فاصله بگیرم ... واقعا ازش می ترسیدم ...
اون شبی رو که رضا تو خونه ی شما منو زد , یادتونه ؟ و با سامان درگیر شد ؟
رزیتا بهش گفته بود که من با کسی رابطه دارم و اون با چشم خودش دیده ... رضا مدتی منو تعقیب می کنه ولی دلش قرار نمی گیره , میاد خونه ی ما و می خواد منو راضی کنه ولی فکر اینکه من بهش خیانت کردم و با کسی رابطه دارم , آزارش می داده ...
می خواست منو ببوسه که عصبانی شد و اون اتفاق افتاد ...
بعد برای اینکه کار منو تلافی کنه , به سارا که حالا همش تو خونه ی اونا بوده نزدیک می شه و باهاش رابطه برقرار می کنه ولی پشیمون می شه چون سارا رو دوست نداشت ... با هم دعوا می کنن و از خونه بیرونش می کنه ... دوباره میاد سراغ من که متوجه میشه اون بارداره ...
ناهید گلکار