خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش دوم



    تا اینکه یک روز که از سر کار اومدم و ماشین رو بردم تو پارگینک , دیدم جلوی آسانسور ایستاده ...
    پیاده شدم و باز از دیدنش حالم دگرگون شد ولی چاره ای نبود ... محال بود بدون دردسر و گرفتاری , من یک زن بیوه با دو تا بچه که یکی از اونا هم مال خودم نبود بتونم با محمد ازدواج کنم و بعدا هم دردسری نداشته باشم ...
    نمی خواستم ثمر رو وارد این مشکلات بکنم چون هیچ کس مراعات بچه رو تو اطرافیان من نمی کرد و ثمر به اندازه ی کافی سیاهی های زندگی رو تجربه کرده بود و من بچه هام رو به احساسم ترجیح دادم ...
    گفتم : سلام محمد , اینجا چیکار می کنی ؟ خوبی ؟

    گفت : نمی دونم اینجا چیکار می کنم ولی می دونم خیلی بی معرفتی ... تو رو اینجوری نشناخته بودم ...
    چی جلوی چشمت رو گرفته که منو فراموش کردی ؟
    از این حرف اونقدر ناراحت شدم که دلم می خواست بمیرم ...
    گفتم : ماشین , خونه , پول زیاد ... همه چیز دارم , اینا جلوی چشم منو گرفته ... تو که ادعا می کنی منو می شناختی چرا دیگه ازم می پرسی ؟
    گفت : می شناختمت ولی عوض شدی ... تو اینطوری نبودی , به مال دنیا اهمیتی نمی دادی ...
    گفتم : طوری حرف نزن که برنجونمت ... من تصمیم گرفتم برای خودم افسوس درست نکنم ... برای همین رُک و راست هر چی تو دلمه برات می گم ...
    دنبال من بیا ...

    و از در رفتم بیرون به طرف پارکی که ته کوچه ی ما بود ... اونجایی که من با رضا بحث کردم و برای همیشه از هم جدا شدیم و حالا یک بار دیگه می خواستم برای همیشه از محمد جدا بشم ...
    همینطور که کنار هم قدم می زدیم , گفتم : ببین محمد یک بار هم قبلا بهت گفتم اگر من یک لی لای بیست ساله بودم , اگر الان دو تا بچه نداشتم که تو شرایط اونا رو می دونی ، بدون هیچ درنگی از تو تقاضای ازدواج می کردم و می دونستم تا آخر عمر در یک آرامش واقعی با تو زندگی می کنم ...
    ولی عزیز من , این طور نیست ... اینکه ما مرتب تو دردسر میفتیم , اینه که اول هر کار چشممون رو روی واقعیت هایی که دوست نداریم می بندیم و بعد اونا گریبان زندگی ما رو می گیرن ...
    وقتی من اینو می دونم چرا باید این کارو بکنم ؟ راستش من به تو علاقه دارم ولی این روزا تمام حواسم به رضاست ... شاید ذهن من ناخودآگاه این رو بهترین راه برای فراموش کردن تو پیدا کرده ...

    اومد حرف بزنه , گفتم : نه , صبر کن حرف من تموم بشه ... چند تا سوال ازت دارم ... اگر می خواهی باهات صادق باشم , جواب درست به من بده ...  پدر تو با ازدواج ما موافقه ؟
    سرشو انداخت پایین و گفت : به اون چه مربوطه ؟ این زندگی منه ...

    پرسیدم عمه موافقه ؟

    گفت : تو به اونا کار نداشته باش ... من خودم جلوی همه درمیام , عرضه شو دارم ...
    پرسیدم : می تونی برای امین پدر خوبی باشی ؟ فردا اگر من و تو بچه ای داشتیم و تو تغییر رفتار دادی چی به روز ثمر و امین میاد ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان