خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۴۴   ۱۳۹۶/۷/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش سوم




    گفت : نمی کنم کاری که اونا ناراحت بشن ... چی می خواهی بهت تعهد بدم ؟ ...
    گفتم : حالا فرض می کنیم تو پدر خوبی برای اونا شدی و بدون دردسر زندگی کردیم ... امین بزرگ شده و می خواد با زن بیوه ای که دو تا بچه داره و از خودش بزرگتره ازدواج کنه , تو بهش چی می گی ؟ راستشو بگو ؟ حاضری ؟ ... خودتو بذار جای پدرت ...
    گفت : به نظر من چه اشکالی داره ... من به امین اجازه می دم تا دو نفر که همدیگر رو دوست دارن با هم خوشبخت بشن و شاید این حس برای اینه که خودم طعم این فاصله رو چشیدم ...
    گفتم : محمد واقع بین باش , مشکلات زیادی سر راه ماست , نمی شه ... امکان نداره چنین اتفاقی بیفته ...
    تو برو ازدواج کن و مطمئن باش هر نوعی که باشه از دردسرهای زندگی من بهتره ... جواب من برای آخرین بار به تو اینه و تغییر هم نمی کنه ... من چشمی به مال رضا ندارم و هر چی که هست برای بچه هاش حفظ می کنم ولی الان بچه ها رو به تو ترجیح می دم ... چون اونا از خودم مهم ترن ...
    گفت : جمله ی خوبی گفتی که می خوای افسوس پشت سرت نباشه ... فکر نمی کنی الان داری برای خودت افسوس درست می کنی ؟

    گفتم : نمی دونم ... آینده اینو نشون می ده , خدا کنه که اینطور نباشه ...
    گفت : فقط یک کلمه در وصف تو می تونم بگم ... ترسویی ... خیلی زیاد هم ترسویی ... زندگی خوب کردن شجاعت می خواد که تو نداری ...
    گفتم : آره , شایدم اسمش ترس باشه ولی نمی خوام دوباره بی گُدار به آب بزنم ... بیا با خوبی از هم جدا بشیم ... عشقمون برای همیشه پیش خودمون بمونه و سعی کنیم با هم دوست باشیم ...
    شاید اون روز محمد فکر می کرد که بتونه یک روز منو راضی کنه و رفت ولی یک سال بعد به اصرار عمه ازدواج کرد و منم به عروسیش رفتم ...
    از ته دلم خوشحال بودم برای محمد چون این به صلاحش بود و از اون به بعد خیلی به ندرت و به طور اتفاقی اونو دیدم و مثل دو دوست از کنار هم رد شدیم ...
    نمی دونم غوغایی که هر بار در دل من می افتاد برای اون هم پیش میومد یا نه ولی همسر خوبی داشت و خیلی زود هم بچه دار شد ...
    و من دلم رو به ثمر و امین خوش کردم ... هنوز هم از اینکه با محمد ازدواج نکردم پشیمون نبودم ...
    اما دوستی من با حوری هر روز بیشتر و بیشتر می شد تا جایی که حتی اگر یک روز اونو نمی دیدم , دلم به شدت براش تنگ می شد و به طور شگفت انگیزی همدیگر رو دوست داشتیم ...
    اون مثل خودم ساده و بی پیرایه بود ... دوستی اون برای من مزایای زیادی داشت که از همه مهم تر نجابت آقای آذری بود و بعد وجود سولماز دخترشون که با ثمر دوست و همبازی شده بود ...
    بیشتر شب ها حوری و شوهرش میومدن خونه ی من , با هم شام می خوردیم من و آقای آذری کارای شرکت رو انجام می دادیم ...  با هم درد دل می کردیم , از خاطرات گذشته حرف می زدیم و آخر شب با نارضایتی از هم جدا می شدیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان