داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و نهم
بخش چهارم
احساس می کردم یک جورایی خدا داره همه چیز رو برای من جفت و جور می کنه ... دست به هر کاری می زدم , خوب از آب درمیومد ...
گاهی احساس می کردم رضا هم داره از اون دنیا از من مراقبت می کنه چون با اینکه خودش نبود کار ساختمون ها البته با تاخیر زیاد به خوبی تموم شد و کارگاه رو به مهندس شریفی فروختم و شرکت رو بستم ولی خانم اسلامی و شوهرشو , مهندس شریفی استخدام کرد ...
من دوباره برگشته بودم سر کار خودم ؛ دبیر ورزش ...
کاری رو که دوست داشتم و در اون کار موفق بودم , همین بود ...
تا یک شب که برای ثمر تولد گرفتم , حوری از صبح اومد کمک من ... اون شب مهمون های من , مامان و بابام و حسام و فهیمه و پسر کوچولوش و سامان و نامزدش بودن و خوب آقای آذری و حوری و سولماز ...
همین ... ولی تدارک زیادی دیده بودم که به ثمر خوش بگذره ...
مهمونی خوبی بود کلی خندیدیم و شوخی کردیم ... آخر شب که همه رفتن و بچه ها با ذوقی که از دیدن اون همه کادو داشتن خوابیدن , تنها شدم ...
خواستم کمی جمع و جور کنم ... دیدم حوصله ندارم ... با خودم گفتم ولش کن , فردا انجامش می دم ...
نمی دونم چرا با اینکه خیلی خسته بودم خوابم نمی اومد ... یادم افتاد که چقدر رضا تو تولدهای ثمر خوشحال بود ... یاد مامانش و رزیتا افتادم ...
اونا هم همیشه برای ثمر در اون زمان سنگ تموم می ذاشتن ... آیا دختر رزیتا الان بدون پدر و بی پول چیکار می کنه ؟ رزیتا الان کجاست ؟ حالا دو سال بود که از رفتن رضا گذشته بود و من دیگه از رزیتا خبر نداشتم ...
قلبم برای اون به درد اومد ... با خودم فکر کردم اگر توی اون مدتی که صابر تو زندانه اتفاقی برای اون و دخترش بیفته , من دیگه هرگز خودمو نمی بخشم ...
قضاوت در مورد اونو به خدا واگذار کردم و فردا اولین کاری که کردم پیدا کردن شماره ی تلفن مادرشوهر رزیتا بود ... با اولین زنگ گوشی رو برداشت ... انگار کنار تلفن نشسته بود ...
گفتم : سلام ... من زن برادرِ ... نه , لی لا هستم ...
گفت : لی لا کیه ؟ نمی شناسم ...
پرسیدم : از رزیتا خبر دارین ؟ من دوستش هستم ...
گفت : از اینجا رفته ... می خوای آدرسشو بهتون بدم ؟ ...
ناهید گلکار