داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و نهم
بخش پنجم
و یک آدرس به من داد , انتهای هاشمی ...
از آقای آذری خواهش کردم با من بیاد تا اونجا رو پیدا کنیم ...
از انتهای هاشمی خیلی رفتیم جلوتر ... توی کوچه های خاکی و کثیف , جایی که فقط مردم خونه ساخته بودن تا سرپناهی داشته باشن ... خونه های کوچیک با درهای اغلب شکسته ...
بچه های قد و نیم قد توی خاک و کثافت بازی می کردن ... درِ بیشتر خونه ها باز بود و چند زن جلوی اون نشسته بودن ...
باورم نمی شد رزیتا اینجا زندگی کنه ... بالاخره خونه رو پیدا کردیم ... یکی از همون خونه ها ...
خودش درو باز کرد ... شاید بیست سال پیر و شکسته شده بود ... از دیدن من به گریه افتاد ...
خواست درو ببنده ... من فقط ایستادم و نگاهش کردم ولی پشیمون شد و درو باز کرد و بدون اینکه حرفی بزنه , اش کهاش بی اختیار صورتشو خیس کرد ... می شد حدس زد که چقدر وضع نامناسبی داره ...
رفتم تو و گفتم : سلام خیلی گشتم تا پیدات کردم ...
پرسید : چرا می خواستی پیدام کنی ؟
گفتم : همین طوری ...
یک چایی درست کرد و برای من آورد ... دخترش توی حیاط بازی می کرد ...
دلم به شدت گرفته بود ... مدتی با هم بی هدف حال و احوال کردیم ... بعد از جام بلند شدم ...
دستپاچه شد و گفت : می خوای بری ؟ پس برای چی اومدی ؟ ...
گفتم : اومدم کمکت کنم ... برات یک خونه می گیرم و کرایه اش رو تا روزی که تکلیف شوهرت معلوم بشه , می دم ... یک حساب هم برات باز می کنم تا سختی نکشی ...
گفت : لی لا جون دستت درد نکنه ...
گفتم : مال برادرته , من کار مهمی نمی کنم ...
پرسید : صابر رو می بخشی ؟ نذار بچه ی منم بی پدر بشه ...
حرفی نزدم و اومدم بیرون و تو دلم گفتم کاش بهت اعتماد داشتم و میومدی با هم زندگی می کردیم ...
از آقای آذری خواستم براشون یک خونه مناسب پیدا کنه و یک حساب پس انداز که هر ماه توی اون پول می ریختم ...
می دونستم که رضا هم همینو می خواست ... اونم دلش مهربون بود اما منم نمی خواستم دوباره برای خودم آه و افسوس درست کنم که کاش چنین کرده بودم و کاش چنان ...
چون به این نتیجه رسیده بودم که خوب زندگی کردن و انسان بودن فقط در یک جمله خلاصه می شه و اون اینه که طوری زندگی کنیم که افسوسی پشت سر نداشته باشیم ...
ناهید گلکار