داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و نهم
بخش ششم
اون شب خواب دیدم که بیدارمو یکی داره موهامو نوازش می کنه ...
سرمو بلند کردم دیدم رضا اومده ...
با خوشحالی گفتم : وای رضا می دونستم نمُردی و یک روز برمی گردی ...
نگاهش وجودمو گرم کرد ... آهسته کنار من خوابید ... دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و منو بوسید ...
اونقدر واضح بود که داغ شده بودم ... خواستم منم بغلش کنم که از خواب پریدم ...
سال هفتاد و هفت بود ... امین از توی حمام با حوله اومد بیرون .. .
با صدای بلند گفت : مامان ... مامان ...
گفتم : باز تو وقتی خواستی منو صدا بزنی داد زدی ؟ بچه جان من که کر نیستم ...
گفت : چی بپوشم ؟
گفتم : برات گذاشتم روی تختت ... برو ببین بعد بپرس ... زود باش , دیر شد ...
ثمر حاضر شده بود و چمدون ها هم دم در بود و ما هر دو , منتظر امین بودیم ... اون طبق معمول مدتی طول می کشید تا حاضر بشه ... ثمر مثل خود من ساده و بی قید بود ولی امین با اینکه پسر بود دوست داشت خیلی شیک و به قول خودش تو چشم باشه ...
از اتاق که اومد بیرون , یک لحظه دلم فرو ریخت ... خیلی شبیه رضا شده بود ... درست مثل اون اولی که دیده بودمش ...
گفتم : الهی فدات بشم مادر ... اینطوری چشمت می کنن ...
ثمر گفت : به خدا مامان آخر دیرمون می شه , الان عمو میاد ... زود باش عروس خانم وگرنه خودم چشمت می کنم ...
آقای آذری و حوری اومدن دنبالمون و ما رو بردن فرودگاه ...
سه روز پیش دادگاه قصاص رضا بود ... من مدت ها روی بچه ها کار کرده بودم که انتقام آخرین راه نیست و اینکه اعدام یک نفر برگشت ناپذیره و پشیمونی فایده ای نداره و بهشون یاد دادم که هرگز برای خودشون افسوس به جا نذارن ...
صابر رو بخشیدیم تا برگرده پیش زن و بچه اش ...
و سه تایی راهی مشهد شدیم ...
دلِ من خیلی زیارت می خواست ...
گر درد دهد به ما و گر راحت , دوست
از دوست هر آن چیز که آید نیکوست
ما رو نبوَد نظر به خوبی و بدی
مقصود رضای او و خشنودی اوست
ناهید گلکار