آغوش اجباری
قسمت دوم
همیشه می گفت : دختر نباید با یه نامحرم حرف بزنه , هروقت یه مرد حتی پیرمرد بام حرف
می زد حرف بابام تو سرم اکو می شد
واسه همین برا خودمم عجیب بود این حس ... می گفتم اقتضای سنمه , درست می شه ...
حتی اگه می فهمیدم حسم عشقه , هیچ وقت نمی رفتم بهش ابراز علاقه کنم ... آبروم می رفت
باید این راز رو تو سینه خودم دفن کنم
دوتا خواهر و یه برادر داشتم ... دختر ارشد خونواده من بودم
خواهرام نگار و ندا و بردارم نوید
عید نوروز رسیده بود ... بابام گفت : می ریم شهرستان
همیشه عید نوروز یا عید رمضان می رفتیم شهرستان و خونه مامان بزرگم همه جمع می شدیم و همدیگه رو ملاقات می کردیم
بابا چون کارش ساخت و ساز بود و بیشترم به خاطر درسهای من نمی رفتیم چون وقت نداشتیم
خدا رو شکر ما تو شیراز بودیم و مثل شهرستان یا روستاهای شیراز نبود که دختر بشینه تو خونه و ظرف بشوره ...
منم مث شیرازیا مدرسه میرفتمو تصمیم داشتم تا اخر ادامه بدم
بابام به تبعیت از شیرازیا دخترشو فرستاده بود مدرسه تا کم نیاره ...
از خوشحالی رو پام بند نبودم
می دونم بابام که نمی ذاره برم خونه عموم ولی مطمئن بودم که خونه خانم بزرگ می بینمش
هر چند باش حرف نزنم ولی حداقل دلتنگیم رفع می شد که ...
با مامانم شروع کردیم به چمدون و بار و بندیل جمع کردن
بابام گفت که : زیاد لباس برندارین چون فوقش دو روز می مونیم , من کار دارم باید تا قبل از سیزده , خونه رو تحویل بدم
بادم خالی نشد نکنه محمدو نبینم
زیر لب شروع کردم به دعا خوندن
چمدونا رو اماده کردیم و با پیکان بابا راهی شهرستان ابرکوه شدیم
تو جاده همش تو فکر و خیال بودم ... خبری از محمد نداشتم ؛ نمی دونستم الان برگشته یا نه ...
تو دانشگاه یزد یه سال بود دانشجو بود
از دانشگاهش زود زود زنگ می زد خونه مون
چند باری خودم باش حرف زدم ولی فقط سلام و ممنون و سلام دارن خدمتت ... همینام به زور
از دهنم خارج می شد
خوشحال می شدم و تا دو روز تو دلم هلهله برپا بود ولی بعد گفتم حنا اون به خاطر تو زنگ
نمی زنه چون خونه باباش تلفن ندارن , زنگ می زنه اینجا که یکم دلش باز بشه ...
دیگه وقتی زنگ می زد , ناراحت می شدم دوست داشتم بهم توجه کنه ...
حتی چند باری خیال کردم یه روز به مامانم بگه زن عمو گوشی رو بده حنا ولی زهی خیال باطل ...
قلب بی قرارم باز بی قرارتر شده بود
انقد تو فکر غرق بودم نفهمیدم کی رسیدیم ... وقتی بابا ماشینو نگه داشت , به خودم اومدم
از ماشین پیاده شدیم و زنگ در خونه عمه ساره رو زدیم
واسم عجیب بود که چرا اومدیم اینجا مگه قرار نبود بریم خونه خانم بزرگ ؟ ولی حال نداشتم از بابا بپرسم
اقا فرید شوهر عمه ساره درو باز کرد ...
وقتی ما رو دید , گفت :
- به به جناب سعید خان گل .... از این طرفا ؟ یادی از ما کردی
- شرمنده فرید جان ... والله کارا زیاده وقت نمی کنیم
- ان شالله که همیشه کار زیاد باشه و رونق داشته باشه ... بفرمائید تو , بفرمایید
با مامان و منم سلام احوالپرسی کرد