خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سوم




    عمه ساره که صدامونو شنیده بود , سراسیمه اومد تو حیاط
    - الهی قربونت برم داداش ... اومدین ؟
    بابام عمه رو تو اغوش گرفت و
    - اره خواهرم اومدم ... حالت چطوره ؟
    - خوبم داداش , شما رو دیدم بهتر شدم
    با مامانم روبوسی کرد و رو کرد به من
    - الهی عمه قربونت بره ... نگا تو رو خدا یه خانم شده
    اومد جلو و تند تو اغوشم گرفت ... منم با عشق تو اغوشش فرو رفتم
    رفتیم تو خونه ... اقا فرید گفت :
    - خیلی خیلی خوش اومدین , قدم رنجه فرمودین
    - ممنون فرید جان
    سرمو زیر انداخته بودم و شنونده بودم ... البته گوشام می شنید ولی مغز و قلبم همکاری با گوشم
    نداشتن و به پادشاهشون فکر می کردن ... تو فکر دیدنش بودم ...

    بابا گفت که : دو روز می مونیم ... اگه الان اینجاییم حتما فردام می ریم خونه خانم بزرگ ... پس نمی رسیم بریم خونه عمو شهاب


    خدا ازت می خوام حتی یه گذری هم که شده از دور ببینمش ...
    باصدای عمه به خودم اومدم
    - خب تو بگو عمه جون ... درسات چطوره ؟ خوب پیش میره ؟
    - ممنون عمه جون ... بله , شکر خدا می تونم از پسش بربیام
    - داداش چن روز می مونید ؟
    - یکی دو روز
    - بعد یه سال اومدی تازه می خوای یکی دو روزم بمونی
    - خب ساره جان کارا زیاده ... یه ساختمونه که باید قبل سیزده تحویل بدم ... این یکی دو روزم به خاطر روحیه بچه ها اومدم
    - پس مامان ؟
    - پیش مامانم می رم ... مگه می شه نرم ؟ الانم یه راست رفتم اونجا ولی چراغاش خاموش بود گفتم حتما رفته خونه شهاب


    وا ما کی رفتیم خونه خانم بزرگ خبر ندارم ! خب چرا بابا نرفت خونه عمو شهاب ؟ ذهنم به حرفاشون کشیده شد که اسم منو اوردن
    - من اعتراضی ندارم خودش اگه دوست داره بمونه
    عمه نگاهی بهم انداخت و گفت :
    - اره عمه جان ؟
    گیج و ویج بهشون نگا می کردم ... اصلا نمی دونستم چی میگن
    - چی عمه جان ؟
    - گفتم تو اینجا بمونی ... قبل سیزده ما هم میایم خونه برادر فرید , تورم می بریم خونه


    چی ؟ من اینحا بمونم ؟ وای خدای من بهتر از این نمی شد ...
    تو شهر محمد بمونم , از هوای اون استشمام کنم
    دوست داشتم پاشم برقصم و با خوشحالی و خنده بگم آره می مونم
    ولی وقتی به چهره اخموی بابام نگا کردم , ساکت نشستم و گفتم :
    - هرچی بابا صلاح بدونه
    - بابا جان پیش عمت بمون
    از خوشحالی لب مرز سکته بودم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان