خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجم




    - حنا عاشق شدی ؟؟؟
    سرمو طوری به طرفش برگردونم که صدای قرچ قرچ استخونام دراومد ... چشام اندازه نعلبکی باز شد و هی می خواستم بگم نه ولی زبون لعنتی باز قفل کرده بود ...
    صدای خندش اومد و گفت :
    - چیه دختر چرا اینجوری نگام می کنی ؟ حالو روزت که زار می زنه عاشقی ...
    وای خدای من دستم رو شد ... دستم واسه عمه رو شد ... حالا چیکار کنم ؟ نکنه بره همه چیو به بابام بگه ! بدبخت می شم...
    تو دلم بلبل زبونی می کردم ولی زبونم خشک شده بود و نمی چرخید جواب عمه رو بدم ...
    -پاشو عمه جون بریم تو سرما می خوری
    بلند شد و دست منم گرفت ... با هم رفتیم تو
    نمی دونم از سرما بود یا ترس یا دلهره یا اضطراب ولی کل وجودم می لرزید
    دستامو اوردم جلو چشام ... دستام می لرزید , زانوهامم همینطور ... سرجام ایستادم ...
    عمه برگشت ... وقتی منو دید وایسادم , گفت :
    - عمه جون چرا وایسادی ؟
    وقتی نگاش بهم افتاد
    - وا حنا چت شده ؟ رنگت پریده ... این لرزشت واسه چیه ؟
    باز شو زبون لعنتی , یه حرفی بزن ...
    - ع ع عمه عمه تو رو خدا با بابام نفهمه
    - حنا بچه شدی ؟ بیا بریم تو ببینم
    - مگه من همچین چیزیو به داداشم میگم ؟ بعدا حرف می زنیم , حرف واسه گفتن زیاده
    با عمه رفتیم تو ... سفره رو مامان جمع کرده بود
    همگی اماده شدیم بریم خونه خانم بزرگ ... ما با ماشین خودمون , عمه هم با پیکان سبز
    رنگشون راه افتادیم سمت خونه خانم بزرگ ...
    خانم بزرگ انقد خوشحال بود که تو پوست خودش نمی گنجید
    مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم سر سفره نشسته بودیم که خانم جون گفت :
    - میگم واسه شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنیم , بالاخره پسرش برگشته


    بیا اینم از نهارم ... اینا نمی ذارن من دو لقمه بدون دلهره بخورم ... من نمی تونم باهاش رو به رو بشم ... نه ,
    اح خودمم نمی دونم چی میخوام ... خدا رو به امون اوردم که ببینمش , الانم می گم نمی تونم
    باز انگار سیر شدم ... نگاهی به عمه انداختم که نگام می کرد ... زوری با قاشق چنگال بازی کردم
    عاشق شدنم واسش رو شد ... حداقل نفهمه محمده
    چی ؟ چی ؟ من گفتم عشقم محمده
    بالاخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده ... من عاشقشم , اونم دیونه وار
    بابا گفت :
    -خیلی خوبه
    خانم بزرگ :

    - خب فرید جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده
    - چشم خانم بزرگ
    مامان و عمه تو اشپزخونه داشتن غذا درست می کردن ... منم پیششون بودم و افکار خودم غرق
    باخودم تمرین می کردم چطوری باش حرف بزنم یا چه جوری رفتار کنم
    پاشدم رفتم اتاق مهمون ... همون اتاقی که اینه داشت ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان