خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتم




    - غصه نخور ... خودم ته توشو درمیارم ... حالام پاشو ابی به روت بزن که سفره رو بندازیم ... الان فرید می رسه ...
    - وای عمه بهش نگی
    - برو دختر ... خودم کارمو بلدم از زیر زبونش حرف می کشم ... می خوام ببینم اونم بهت حسی داره یا نه
    رفتم ابی به صورتم زدم و سفره رو پهن کردم ... چند دقیقه بعدش اقا فریدم اومد و شاممونو خوردیم .
    یه هفته مثل برق و باد گذشت
    عمه همدمم شده بود ... با حرفاش اروم می شدم
    با اقا فرید راه افتادیم سمت شیراز ... از قرار معلوم اونام می اومدن خونه داداششون و مادرشونو
    برمی داشتن برمی گشتن ابرکوه ... مادرش زمستونا می اومد شیراز و بهارا هم برمی گشت روستاشون ...
    تو راه اقا فرید هی باعمه بگو بخند داشتن
    باخودم گفتم ینی اونا عاشق همن ... قبلا هم عاشق هم بودن که الان انقد خوشحالن
    سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون اوردم
    - عمه شما قبل ازدواج هم دیگه رو دوست داشتین ؟
    عمه نگاهی بهم انداخت و گفت :
    - اره ولی هر دو تو دل خودمون عاشق بودیم


    چه جالب مثل من که تو دلم عاشق محمدم


    - فرید گاهی وقتا از جلو خونمون رد می شد ... نگاه کل دخترا روش بود این باعث شده بود حسودی کنم
    تو عروسی های محلی به هم دیگه باعشق نگا می کردیم و با نگاهمون به هم دیگه عشق رو می فهموندیم ... گذشت و گذشت تا اینکه فرید اومد خواستگاریم ... از خوشی رو ابرا بودم ... اقا جون خدابیامرزمم بدی از فرید ندیده بود و با ازدواجمون موافقت کرد ...
    اینم قصه ما ... بعدش نگاهی با اقا فرید کرد و به رو به روش خیره شد ...
    رسیدیم شیراز ... اقا فرید دم خونه مون نگه داشت ... پیاده شدم و درو زدم ...

    بابا اومد جلو در ... باهاشون سالم و احوالپرسی کرد و گفت :
    - بفرمایید تو
    - نه دیگه سعید جان دسته گلتو اوردیم , باید بریم خونه داداشم ... فردا هم راهی به امید خدا
    بابا زیاد اصرار نکرد ... با عمه رو بوسی کردم و کنار گوشم گفت : واست حلش می کنم ...

    صدای اقا فرید رشته صحبتمونو پاره کرد :
    - بیا بریم خانوم
    از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو ...
    عید نوروز گذشت ... سیزده بدر گذشت و زندگی به روال عادی برگشته بود و هر روز به مدرسه می رفتم و برمی گشتم و باز همون اش و همون کاسه
    یه روز که شیفت عصر بودم , ساعت پنج از مدرسه برگشتم ... مامان تو هال داشت لحاف می دوخت و منم تو اشپزخونه غذا گرم می کردم که بخورم
    تلفن خونه زنگ خورد ... مامان چون دستش بند بود , منو صدا زد ...
    رفتم تلفنو برداشتم
    - الو
    - سلام دختر عمو
    با شنیدن صداش هر چی جون تو تنم داشتم , به باد هوا رفت ... نزدیک بود بیفتم ... رو یه صندلی که کنار تلفن گذاشته بودیم , نشستم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۶   ۲۳:۵۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان