آغوش اجباری
قسمت نهم
- س سلامم
- چطوری ؟ خوبی ؟
وای خدای من ... این خطابش به من بود ... نمی تونستم چیزی بگم
- الو کجایی ؟
- ا اللو بفرمایید
- حق داری نتونی حرف بزنی , منم اگه عشقم بهم زنگ بزنه نمی تونم حرف بزنم
وای خدای من پس می دونه ... لب مرز سکته بودم ... گوشی رو تند تو دستم نگه داشته بودم که نیفته
- عمه همه چیو بهم گفته
دوباره صدای خنده خوشگلش اومد
- می تونی حرف بزنی ؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم و مامانو صدا کردم ... بدو بدو رفتم اتاقم و هی با خودم حرف می زدم...
وای خدا ابروم رفت ... حالا چیکار کنم ؟ چه گلی به سرم بگیرم ؟ اخ عمه , مگه نگفتم نگو ...
بغض داشت خفه م می کرد ... انقد راه رفته بودم سرگیجه داشتم ...
صدای مامان اومد که گفت :
حنا دختر کجایی ؟ غذا سوخت ...
وای یادم نبود غذارو رو گاز گذاشتم ... رفتم زیرشو خاموش کردم و چند قاشق زرشک پلو ریختم تو بشقاب ... نفهمیدم چ جوری خوردم ...
- وای دختر ینی تو هیچی نگفتی ؟
- چی می گفتم سمیه ؟ داشتم می مردم از هیجان ... تازه پیش مامانم چی می گفتم ؟
- اگه من بودم ازش می پرسیدم که نسبت بهم چه حسی داره ؟
- پیش مامانم چ جوری می پرسیدم اون وقت ؟
- راست میگی ولی این دفعه زنگ زد ازش بپرس ...
مدرسه تموم شد و برگشتم خونه ... مامان با زنای همسایه تو کوچه نشسته بود ... سلامی دادم و رفتم تو خونه ... لباسامو دراوردم و رفتم حموم که دست صورتمو بشورم ... شیر اب رو باز کردم که صدای تلفن بلند شد ... همزمان با زنگ تلفن قلبم طپشش شدید تر می شد ...
با پاهای لرزون و دلی ترسون به سوی تلفن رفتم ... نفس عمیقی کشیدم و گوشیو برداشتم
- الو
- الو
- سلام دخترعموی خجالتی
انگار یخ کردم ولی پوست صورتم انگار روش اتیش روشن کرده بودن ...
- الووو
بالاخره به هرجون کندنی بود گفتم :
-سلام
- بلاخره حرف زدی ... چته بابا ؟ نمی خورمت که ... وقت داری حرف بزنیم حنا ؟
تو رو خدا صدام نزن ... قلبم داره وایمیسته
- بله بفرمایید
- حنا حرفایی که عمه زده , راسته ؟ دوسم داری ؟
وای خدا چقد سخت بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود و نمی تونستم چیزی بگم ... حس می کردم به خس خس افتادم
- عمه چی گفته مگه ؟
- جواب منو بده ... دوسم داری ؟
- خب , خب , خب , شما چی ؟
- حنــــــــــا ؟