آغوش اجباری
قسمت یازدهم
لباسامو با یه دست شلوار و تیشرت عوض کردم و رفتم اشپزخونه پیش مامان
تلفن زنگ خورد ... می دونستم محمده
- من می رم مامان
با پای ترسون و لرزون رفتم سمت تلفن و برش داشتم
- الو
- سلام خانمی ... چطوری ؟
وای خدا از لفظ خانومی دلم به قیری ویری افتاد
- سلام اقا محمد
- کسی پیشته ؟
- بله , مامان بابام خوبن
صدای خندش اومد و گفت :
- من حال عشقمو پرسیدم !
خنده کردم و گفتم :
- ممنون
- خب گوشیو بده مامانت ... مشکوک میشه ها
مامان بیا اقا محمده
- خب خداحافظ
- خداحافظ , مواظب خودت باش
گوشیو دادم دست مامان و خودم رفتم تو اتاق
از خنده ش دلم اب شده بود ... فدای خنده هاشم بشم من
روزها سپری می شد و محمد هر روز زنگ می زد ... بعضی وقتا نگار و ندا رو مجبور می کردم مامانو به یه بهونه ببرن بیرون ... بعضی وقتام پیش مامان سالم علیک می کردیم ... خیلی به هم وابسته شده بودیم ... عشق باخون و دلمون عجین شده بود ...
همین سلام علیکم واسمون کافی بود و از همیشه از خدا متشکر بودم که عشقشو بهم داده ...
وقت امتحانات پایان ترم بود و دومین امتحانمون ریاضی بود ... بابا اینا زود خوابیدن ولی من داشتم واسه امتحان درس می خوندم ... تو هال بودم اخه بخاطر نگار و ندا نمی شد برقا رو تو اتاق روشن کرد ؛ واسه همین تو هال درس می خوندم ...
نزدیک دوازده بود که تلفن زنگ خورد ... خیلی ترسیدم ... رفتم و گوشیو برداشتم و
- الو
- سلام خانمم
- سلام محمد ... چیزی شده ؟
- نه , نگران نباش ... با دوستام اومدیم شیراز اونا رفتن مسافرخونه ؛ من نرفتم ...
- خب بیا اینجا
- تو این بارون که ماشین پیدا نمی شه
صدای در اتاق بابا اومد
- کیه دخترم ؟
- محمد اقاس ... بابا میگه تو شیرازه
- گوشیو بده من
گوشیو دادم دست بابا و خودم برگشتم رو کتاب
- سلام عمو جون