آغوش اجباری
قسمت دوازدهم
- نه , خوب کردی نرفتی ... ادرسو بده خودم میام دنبالت ... نگو بچه ... عه .....
نمی شندیدم محمد چی میگه ... بابا خداحافظی کرد و لباس پوشید و قبل رفتن گفت :
- تو هم برو تو اتاقت بخواب دیروقته
- چشم
رفتم اتاقم ولی هی داشتم می رفتم دم پنجره و برمی گشتم سرجام ... اصلا امتحان یادم رفته بود ... امتحان کیلو چند ... محمدم می اومد اینجا ...
بالاخره بعد چهل و پنج دیقه صدای کلید توی در اومد ...
لای پرده رو یکم کنار زدم
دیدمش ...
محمدمو دیدم ...
چقد دلم براش تنگ شده بود ... اشکام سرازیر شد ... وقتی وارد هال شدن , برگشتم تو جام و خودمو زدم به خواب
صداشون می اومد
- سلام زن عمو
- سلام پسرم , خوش اومدی
- شرمنده نصفه شبی زابراتون کردم
- این چه حرفیه ... خونه خودته , الان واست جا می ندازم
کمد تو اتاق ما بود
پتو رو کشیدم رو سرم و مامانم تشک و و پتو و بالش برداشت و رفت بیرون
نفهمیدم کی خوابم برد ... صبح با صدای زنگ ساعت کنارم ازخواب بیدار شدم ...
همونجور خواب الود لباسامو پوشیدم ولی مقنعمو سر نکردم چون هنوز صورتمو نشسته
بودم ...
رفتم دست صورتمو شستم و و مقنعمو سر کردم و اومدم بیرون ...
محمد تو هال بود و پتو رو روسر خودش کشیده بود و خوابیده بود
دلم واسش تنگ شده بود ... دلم می خواست قبل رفتنم ببینمش
رفتم نزدیکش , خواستم پتو رو کنار بزنم
تکون خورد ترسیدم ... زود رفتم اشپزخونه
از تو یخچال لقمه هایی که مامان واسم گرفته بود رو برداشتم و رفتم مدرسه
تومدرسه مث مرغ سرکنده بودم ... سمیه رو هم کلافه کرده بودم ... می ترسیدم تا من برگردم خونه , رفته باشه
وقتی مدرسه تموم شد , زود و تند تند رفتم خونه و هی پشت سر هم زنگ خونه رو می زدم
ندا درو برام باز کرد و رفتم حیاط ... وقتی کفشاشو جلو ورودی دیدم یه نفس راحت کشیدم و رفتم تو ...
- سلام , من اومدم
- سلام دخترم ... فهمیدم تویی , فقط تو اینجوری پشت سرهم در می زنی
سرمو چرخوندم محمدو ببینم ولی پیداش نبود ... می خواستم از مامان بپرسم ولی نمی دونستم چه جوری
- پسر عمو کفشاش هست , خودش نیست ؟