آغوش اجباری
قسمت هجدهم
جلو ورودی منتظر بودم ... قلبم داشت تو حلقم می زد ... هم می ترسیدم مامان سر برسه و بفهمه , هم هیجان دیدن محمد داشت از پا درم میاورد ...
ولی همین که دیدمش , کل ترس و دلهره جاشو به ارامش داد ...
وای خدا تا الان لب مرز سکته بودم , الان اروم اروم شده بودم
- سلام خانمی
- سلام ... خوش اومدی
نتونستم تعارف کنم بیاد تو ... دستشو جلو اورد و گفت :
- دارم برمی گردم ... اینا رو واست اوردم
تو دستش یه پاکت بود
منم پاکت کادوپیچی شده رو بهش دادم و و پاکت اونو گرفتم و ازش تشکر کردم
- خب من دیگه برم , خواستم قبل رفتن صورت ماهتو تو ذهنم حک کنم
با حرفش بغض کردم ... بازم فکر شوم اومد تو مغزم ... فکر نرسیدن بهش ...
خدا هیچ وقت نذار طعم جداییشو بچشم
- الان مامانت سر می رسه , گاومون می زاد
یه قطره اشک سرکش اومد و افتاد رو گونه م ... بغضم سرباز زد ...
- محمد
- جون محمد
- خیلی دوستت دارم , خیلی
- الهی فدات بشم , منم دوستت دارم ... گریه نکن تو رو خدا ... نمی خوام با گریه راهی شم ... حنا واسم
سخته زجر کشیدنت ... دیوونه می شم چشای خوشگلت بارونی بشن ... یه دفعه دیدی زدم به سیم اخر و اومدم خونتون تلپ شدما ...
انقد با نمک این حرفو زد , بی اختیار لبخند زدم
- بخند قربون خنده هات برم ... برای خندوندنت دنی ارو به هم می ریزم
- لوس ... برو دیگه
- چشـــــم
تا حیاط بدرقش کردم ولی داشت می رفت , گفت :
- کادو رو باز کن یه سورپرایز توشه
دستشو کرد تو کلاسور ... خواست کادو رو دربیاره , گفتم : نه ... نه , بعدا نگا کن
- باشه خداحافظ
- مواظب خودت باش ... خداحافظ
یه دقیقه از رفتن محمد نگذشته بود که مامان سر رسید
ترسیدم که محمدو دیده باشه , زود پیش دستی کردم
- مامان نبودی اقا محمد اومد ... برگشت یزد , اومده بود خداحافظی کنه
- خدا به همراش باشه
رفتم اتاقم ... کادوی محمدمو باز کردم ... یه دفتر کتابی خوشگل واسم اورده بود ... تصمیم گرفتم خاطره هامونو تو همون دفتر بنویسم ....
چند روز گذشته بود , محمد زنگ نزده بود ... نگران بودم ...
مامان با خاله زهرا داشتن برف تو حیاط رو جمع می کردن که تلفن زنگ خورد ... رفتم تو خونه ... گوشیو برداشتم
- الو
- سلام حنای من